انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

لوییس مرد

سه شنبه شب ، درست مثل هر سه شنبه دیگری وسایلم را جمع کردم که بزنم به دل جاده اما پیش از رفتن سری زدم به پسرم که در اتاقش خوابیده بود و بعد یک تکه کاهو از یخچال درآوردم و گذاشتم جلوی لوییس کوچولوی بانمک تا با آن دندان های خوشگلش بجود. لوییس دلش می خواست بپرد بیرون اما من وقت زیادی نداشتم. بغلش کردم و آن طور که همیشه دوست داشت کمی موهایش را نوازش کردم و دوباره انداختمش توی اتاق مثلا خوابش که بگیرد و بخوابد . اما نمی دانم چرا وقتی رفتم طرف در که کفش هایم را بپوشم حسی به من گفت برو لوییس را ببوس. لوییس که خوشحال شده بود از توجه دوباره من ، رام نشست توی دستهایم و من در حالی که انگار کلمات در اختیارم نبودند با صدای بلند گفتم لوییس برای آخرین بار یک بوس به من بده .

توی اتوبوس مدام با خودم فکر می کردم چرا چنین جمله ای به زبانم جاری شد آیا من خواهم مرد و دیگر لوییس کوچولو را نخواهم دید؟

صبح که رسیدم به مقصد ،زنگ زدم به پسر کوچولو که یادت نرود قبل از رفتن به لوییس غذا بدهی و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای گریه پسرم از پشت این سیم های ضمخت به من فهماند لوییس مرده و دلیل آن حرف که ناخواسته به زبانم آمده چه بوده است.

اصلا از این که من نمردم و لوییس مرد خوشحال نیستم ولی از این همه خودمحوری خودم متعجب شدم که چرا حتی یک لحظه هم به مرگ لوییس فکر نکرده بودم و همه دغدغه ام مرگ خودم بود و بس.


- لوییس خرگوش  کوچولوی پسرم بود.

نظرات 16 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 22:40 http://aftabparast.blog.ir

الهی...
من با نظر مینو جان موافقم.
امیدوارم گل پسر راحت با این موضوع کنار اومده باشه. می دونی که فرزانه جون من دو تا طوطی دارم و واقعا علاقه ی عجیبی بهشون دارم. اینه که حس پسرکو می تونم درک کنم.

نه رها جان متاسفانه بسیار سخت کنار اومد هنوز هم در موردش حرف می زنه . دیروز می گفت با اومدن لوییس زندگی مون یه چیزی توش بود الان دیگه عادی شده
ممنون از همدردیت

قندک میرزا چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 09:37 http://khroosebimahall.blogfa.com

سلام
ممنونم از حضور و نظرتون.من هم راستش می خواستم در باره بامیه فالی بیشتر بنویسم ولی احساس کردم مطلب زیادی طولانی میشه و از حوصله خارجۀ ولی شما چقدر جالب بهش اشاره کردین. اینها خودش به نوعی برای ما نوستالژی محسوب میشن. نمیدونم شماهم متوجه شده بودین بعضیا تقلب می کردن؟ ناخنک می زدن که وقتی کسی خواست بلند کنه زیاد بلند نشه و از قسمت ناخنک زود جداشه؟! عجب ناقولا هایی بودن. قیمتش هم که یادمه داد می زدن می گفتن سری یا فالی ده شاهی!! فک کن! ده شاهی یعنی یک ریال و نیم

آیا شما هم بچگی ها را در مشهد سپری کردید؟. چون تا اونجایی که من اطلاع دارم فالی در مشهد مرسوم بود. تقلب کردن در فالی و دعواهای بعدش در عالم بچگی خیلی منو به فکر می برد اماده شاهی رو اصلا به خاطر ندارم من مال دوره دو تومن و پنج زار بودم

شادمانه چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 06:30

سلام، صبح بخیر
کم کار شدید باز

سلام
شنیدید که حسنی جمعه ها علاقه زیادی به مکتب داره من هم از همون قماشم و فقط آخر هفته ها می رم سرکار همینه که تقریبا آخر هفته با این کار فشرده ای که دارم اصلا وقت نمی کنم بیام نت

شادمانه سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 15:00

سلام مجدد
اولا مرسی که راهنمایی کردید و فرمودید اصلاحات رو سریع انجام بدهم
دوم اینکه شروع کردم به گوش کردن زبان

خواهش می کنم من فقط یادآوری کردم
چقدر خوب که شروع کردید امیدوارم اون سیستم بتونه کمک کننده باشه. برای آیلتس هم اگه خواستید شاید بخشی از تجربیات من به دردتون بخوره . گرچه من در مورد تافل هیچی نمی دونم متاسفانه

قندک میرزا سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 12:05 http://khroosebimahall.blogfa.com

من این شماره تماس را از طریق اینترنت پیدا کردم. برای پی گیری و خرید تخم یا کرم ابریشم می توانید با این شماره تماس بگیرید:
09358561672

چه جالب ممنونم امیدوارم در حجم کم هم بفروشند

قندک میرزا سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 10:09 http://khroosebimahall.blogfa.com

سلام. روز بخیر. ممنون از حضورتون و سپاس بخاطر لینک.
من از بچگی علاقه خاصی به نگهداری کرم ابریشم داشتم. اون زمان که مثل الان نبود بچه ها سرگرمی هاشون نگهداری جوجه و خرگوش و یا همین کرم ابریشم بود.
بنده حاضرم برای دوستانی که مایل به نگهداری کرم ابریشم و دیدن روند کار آنها پستی در این خصوص بگذارم .پس منتظرتون هستم

چقدر خوب . شاید تجربه خوبی باشه. من نمی دونم شما چند ساله ای ولی من بچه دوره ای بودم که با جوجه و خرگوش و گربه بزرگ شده ولی هیچوقت کرم ابریشم نداشتم که بدونم چی هست. خیلی خوبه شما که تجربه دارید در موردش بنویسید . به محض این که یه مقدار کارهام سبک بشه احتمالا در مورد خرید و نگهداریش فکر می کنم . احتمالا نوغان داری باید جالب باشه

شادمانه سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 07:18

سلام
یه چیزایی با پذیرفتن قابل تحمل میشه، مسئله فقدان، ناکامی همینه. اینکه همه چی در اختیار ما نیست، ما قدری قدرت انتخاب داریم.
ما انس می گیریم، بعد که از دست بدیم فقدانش به چشم می اد. شاید از خودمان توقع نداشته باشیم که وابسته بشویم یا همچین تظاهراتی بروز دهیم. پس این اتفاقها کمک میکنند که بخشهای مغفول و نادیده وجودمان را دوباره ببینیم.
یکسری نیازها داریم، منجمله محبت کردن و مورد محبت قرار گرفتن،‌ حیوانات خانگی معمولا این نیاز را بخوبی ارضا می کنند. مسئله خیلی روشن و ساده ست

دقیقا همینه بعضی وقت ها بیش از حد تصور خودمون رفتارهای غیر منتظره نشون می دیم . قضیه مرگ لوییس هم برای من همین طوری بود. یادمه وقتی بچه بودم و گربه امون می مرد یا خونه رو ول می کرد و دیگه برنمی گشت روزهای متوالی اشک می ریختم . یا مراسم خاکسپاری جوجه های زرد هیچ وقت یادم نمی ره که حتی مدت های طولانی براشون مثلا فاتحه می خوندم و سر قبرشون می رفتم. همه این ها گذشته بود و تمام شده بود و من فکر می کردم خب دیگه بزرگ شدم و احساساتم تحت کنترلمه ولی همان طور که شما اشاره کردید بخش های مغفول دوباره با یک رویداد مشابه جون گرفت .

قندک میرزا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 14:22 http://khroosebimahall.blogfa.com

ببخشیدمطلب تحت عنوان: فان

مطلب جالبی بود ممنون

قندک میرزا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 14:07 http://khroosebimahall.blogfa.com

بااجازه با الهام از پست لوییس ، پستی گذاشته ام که خواندنش خالی از لطف نیست. ممنون میشم نظرتونو بدونم

من صبح فرصت نکردم پست هایی که گذاشتید رو بخونم . اما به زودی سرم کمی خلوت می شه و همه دوستان وبلاگی رو بیشتر می خونم .

ستاره بانو دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 10:16 http://sanino61.mihanblog.com/

سلام بانو از اینکه نصیحتم کنید خوشحالم باور کنید
به نظرم نصیحت کالای ارزنده ایه که هرجایی نمیشه پیدا کرد ممنونم از شما

سپاس از این که نصایح این خاله پیرزن آزرده ات نکرد

قندک میرزا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 08:06 http://khroosebimahall.blogfa.com

این گونه اتفاقها برای بچه ها خوبه. گرچه ناراحت کننده است اما براشون تجربه میشه.این تجربه که همیشه دنیا جای خوشی و شادی و پر و پیمونی نیست. اینجا همه چی درهمه.یه روز شادی یه روز غم .یه روز زیاد و یه روز کم.پس باید با همه جورش ساخت و تلاش کرد.

امیدوارم همین طور که شما می گید واقع گرایی رو در پسر من افزایش بده

قندک میرزا دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 07:57 http://khroosebimahall.blogfa.com

سلام. الهام. یعنی گاهی وقتی قراره اتفاقی بیفته قبلش یه حسی درونی و ناشناخته میاد و با زبون بی زبونی حالیمون می کنه که عن قریب یه اتفاقی خوب یابد در شرف رخ دادنه. این الهام می تونه مثل مورد شما باشه یا می تونه در خواب اتفاق بیفته. می تونه زمانش به همین زودی باشه . می تونه مدتی طول بکشه . اما نمی دونم بگم چیز خوبیه یا بد؟ اگر اتفاق خوبی باشه مسلما خیلی خوبه اما اگر مثل این بد باشه دلم نمی خواد از قبل بهم الهام بشه.

نمی دونم واقعا می شه اسمش رو الهام گذاشت یا فقط حسه که انگار در فضا منتشر می شه و تو در اون لحظه بی آن که بدونی کلامی میگی یا رفتاری رو انجام می دی . منم موافقم وقتی احساس های منفی هست اصلا بهتره آدم تا لحظه آخر خبر نداشته باشه ولی الهام در مورد وقایع خوشایند خیلی آزار دهنده نیست

شادمانه دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 06:21

سلام، صبحت بخیرو خوشی
با اینکه سریع یه چیزی، حیوان خانگی بخواد جایگزین بشه موافق نیستم، بنظرم اجازه بدهید که پسرتون حرف بزنه، ابراز ناراحتی کنه، سعی کنید که ناراحتی ش را درک کنید، بجز مواردی که درخواست کمک کرد از دلداری بپرهیزید، حداقل بصورت شفاف دلداری نکنید، یا حداقل در ابتدای صحبت نگویید که اشکالی نداره، یا همه می میرند و اینجور چیزها
خودتان راهم سرزنش نکنید که اگر نخریده بودید زنده بود، بعله اگه مشتری نباشد احتمالا این حیوانات در محیط زیست قرار خواهند گرفت،‌ اما کدام محیط زیست، همین نیاز بازار احتمالا باعث خواهد شد که قدری در حفظ انها (ولو درون قفس)‌کسی بیاندیشد مطمئنا با نصایح الملوک سازمان محیط زیست، محیط زیست حفظ نخواهد شد.

سعی می کنم با شرایط کنار بیاد . حتما از مطالبی که برای آرام کردنش نوشتید استفاده کنم فقط یک مشکل هست که خودم هم بدجور درگیر این احساس ناراحتی است و متاسفانه همون حس عذاب وجدان. ولی خب باید سعی کنم به زمان اعتماد کنم . ممنونم از راهنماییت

ستاره بانو یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 11:20 http://sanino61.mihanblog.com/

ای وای من اصلن نمیتونم حیوان نگهداری کنم یکی از دلایلم همین حس مسولیت و غصه برای از دست دادنشونه به هر حال پسرت خیلی الان سختشه بهتره سریع یه چیزی رو جایگزین کنی میدونی که بچه ها چقدر حساسند

بله متاسفانه هر روز حداقل یک بار براش گریه می کنه ولی می ترسم دوباره براش یه حیوون خونگی بخرم . همش به خودم می گم اگه نخریده بودمش احتمالا الان زنده بود

مینو شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 14:15 http://milad321,blogfa.com

شاید هم از این بابت است که دلمان نمیاید در مورد مرگ دیگری فکر کنیم.
از دوره دبیرستان به بعد حیوان خانگی نداشته ام.از دست دادنشان سخت است.

خوشحالم که هستی مینو جان ، منتظر نوشته های خوبت هستم
امیدوارم همین طور بوده باشه
بله از دست دادن حیوان خانگی خیلی بده از روزی که برگشتم همش حس می کنم یه گوشه ای رفته قایم شده

شادمانه شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 06:48

سلام
صبح بخیر
تقریبا همه ما دنیا را از دریچه چشم خود می بینیم، اهمیت همه چی هم بسته به تاثیر یا ارزشی ست که ما برایش متصوریم.
این حد خود محوری و خودخواهی طبیعی ست.
به عنوان یک خواننده نقدی دارم که مثلا نمیدانم این لوییس یک همستر بوده یا خرگوش!
بهرجهت فقدانش موجب تالم و تکدر خاطرست
روز و هفته بهتری برایتان ارزومندم

بله حق با شماست قرار بود عکس این خرگوش کوچولو رو هم بذارم اما به علت نا واردی در امر آپلود عکس موفق نشدم .
ممنونم و امیدوارم شما و خانواده هم هفته ای روشنی پیش رو داشته باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد