انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

زنبیل

 نه نمی شود زنبیل قرمز دسته کوتاه مادر را برداری و بروی سر کوچه از بین رسیده ها و نرسیده های توی سبد بزرگ جلوی مغازه ، چند تایی  سیب شیرین و آب دار انتخاب کنی و بعد بگذاریشان روی ترازوی آقای همیشه خندان فروشنده که باید به همه سوال هایش هم پاسخ بدهی هر بار که می آیی و بگویی هنوز هم توی کلاس بغلیتان،  همان کلاس دوم  ، آن  خانوم معلم   تپله چاقالوی شکم گنده است که بچه اش انگار الان باید اندازه فیل شده باشد از بس که به دنیا نمی آید و پیرمرد که از خنده بشود عین لبو با آن لپ های نیمه سرخ  و سفیدش و بعد  زنبیلت را بدهد دستت و بگوید یادت نره به خانوم معلم سلام برسونی ها و تو بدوی به طرف خانه در حالی که سیب های توی سبد را داری با دقت نگاه می کنی و دلت می خواهد یک گاز بکنی از لپ های ورقلمبیده اشان.  و وقتی سبد را ولو می کنی جلوی مادرت بگوید ای بابا اینم نشد به بچه جنس خوب بده و تو با تردید توی سبد نگاه کنی به چشم های منتظر سیب ها  که دلشان می خواد بیایند بیرون و با هم بروید بازی توی همان حیاط کوچک خانه با آن درخت زیادی بلندش که معلوم نیست چرا این قدر بزرگ شده .

 نه نمی شود دیگر آن قدر بزرگ شده ای که دویدن توی کوچه ها هم قدغن شده باشد و دوچرخه سواری با پسرها مصیبت و کتک . عروسک هایت هم دیگر آن قدر کوچک شده اند که وقتی می گذاری روی پاهایت خوابشان نمی گیردو  گیر می کنند به استخوان های دراز پایت و دردشان می آید و حتی صدای لالایی ات هم برای شان خواب نمی آورد.

............

نه نمی شود پاره های زمان را  وصله پینه کرد ، پدر را برگرداند و دست های برادر را دید که پنج تومانی به دست و لبخندی بر چهره تو را تشویق می کند که سوت بلبلی بزنی با زبانت که خودت هم نمی دانی چگونه این استعداد خنده دار  را کشف کرده ای. این ها رفته اند ، رفته اند درست مثل پدر و برادر که سالهاست توی دل خاک برای خودشان رویا می بافند و بیدار نمی شوند، این بخش های زندگی هم رفته اند و فقط  ردی از یک دود رو به محو در آسمان نیمه ابری ذهن جا گذاشته اند.

نه نمی شود همیشه هم نشست و غصه قصه های گذشته را خورد . نمی شود نشست و گریست گرچه که گاه بعض می آید و می نشیند سر دلت که تو بفرما بزنی برای بیرون آمدنش .ولی شاید بشود قصه های جدیدی ساخت برای آدم هایی که از جنس بلور و شیشه اند. شاید بشود کودکی  انسان هایی را پر خاطره کرد . شاید بشود سبد به دست کودکی داد که از میوه فروش مجلل جلوی خانه در پلاستیک های براق ،  سیب های درشت بریزد و برایشان رویا ببافد.



نظرات 12 + ارسال نظر
رها شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 15:35 http://aftabparast.blog.ir

خدا رحمت کنه پدر و برادرت رو
ساختن قصه های جدید برای آدم ها تفکر قشنگیه. البته یکی از دوستای من می گفت با هر لحظه از زندگی بچش انگار داره کودکی خودش رو مرور می کنه. این باعث شد بچه دار شدن از نظر من چیز قشنگی به نظر بیاد :)

ممنونم
البته بچه داشتن خیلی زیباست و به زندگی ادم معنی عمیقی می ده . اما متاسفانه افرادی که مثل من جامعه شناسی و روانشناسی می خونن به علت بالا بودن میزان مسائل اجتماعی و بیماری های روحی ، به شدت ترسو می شن و سخت گیر. بعضی وقت ها این اضطراب نمی ذاره از داشتن بچه لذت ببرم متاسفانه و این جاست که می گم خوش به حال ادم های بیسواد

شادمانه شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 07:00

سلام
صبح بخیر
خوبی؟

سلام
وقت شما هم بخیر . من مسافرت بودم ممنون از احوالپرسیتون. شما چطورید؟

ستاره بانو پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 11:47

بنویسید من منتظرم تا شما بنویسید و دلم باز بشه یا با درد دلی دلم باز بشه!

ممنونم ستاره جان در اولین فرصت حتما می نویسم

شادمانه چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 14:32

بنظرم چقدر خوب میشد که شورای خبرگان جلسه ای تشکیل می داد و از نشانه خدا علم الهدی تقدیر و تشکر میکرد و ایشون رو بعنوان یه ذخیره انقلاب و امید امت و رهبری به جامعه معرفی می کرد

البته اگه خدا هم بره کنار ایشون یا امثال ایشون بشینن سرجاش رضایت بیشتری حتما حاصل خواهد شد

ستاره بانو سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 09:39 http://sanino61.mihanblog.com/

به روزم بانو

ممنونم که خبر دادی به زودی می خونم

ستاره بانو پنج‌شنبه 21 مرداد 1395 ساعت 11:34

سلام بانو باور دیگر ندیدن پدر باور بیدار نشدنش برای همیشه سخت ترین باور دنیاست! همیشه فکر میکردم برای خدا من تافته جدابافته ام این تفکر بچگیهام بود وقتی دعا میکردم! روزی که گفتند پدر مرد برای لحظاتی یادم رفت سی و چند ساله شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به خدا بگم چطور تونستی همچین کاری با من بکنی؟

موافقم واقعا از دست دادن والدین سخت و ناراحت کننده است. اما یادم هست وقتی پدرم فوت کرده بود فکر می کردم دنیا به اخر رسیده است با فاصله کمی که برادرم را از دست دادم متوجه شدم داغ برادرم سنگین تر از پدرم بود . چون به طور ناخودآگاه تصویری از مرگ پدر همواره در ذهن داشتم اما در مورد برادرم هرگز.
ستاره جان قطعا شما سختی زیادی از فقدان پدرت تحمل می کنی . روحش شاد

شادمانه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 08:11

سلام
صبح شما بخیر وخوشی
امید که همیشه دعای خیر پدر و برادرتون بدرقه راهتون باشه

ممنونم
عصر شما هم به خیر و خوشی باشه

مینوˆ پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 16:52 http://milad321.blogfa.com

چقدر ملموس و زیبا بود.
روح پدر و برادرتان شاد
گاهی گذشته ها بد جوری ادم را قلقلک میدهند.شاید چون دوران کودکی ذهن رها تر است.

ممنونم مینو جان
گذشته تنها چیزیه که تمام می شه اما همیشه همراه ماست و شاید خاطرات کودکی ملموس ترین و قدرتمند ترین بخش خاطرات ماست

شادمانه سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 06:28

سلام
صبحت بخیرو شادی
جالبه همسن و سالهای ما حداقل نیم نگاهی به گذشته دارند و امید و آرزو دارند که ذهن نسل جدید را مملو از خاطره باشد!
و اما من دریغ ندارم از بزرگ شدن، حتی تمایلی به برگشت ندارم گرچه گذشته گاهی وسوسه کننده و اغواگری زبردست ست
امروز هم به گذشته می پیوندد بعد هم همین حسرت را خواهیم خرد.
ان الانسان لفی خسر

صبح شما هم بخیر
بله واقعا همین طوره که اشاره کردید. خیلی خوبه که آدم در گذشته نمونه . ولی در عین حال از گذشته بهره ببره.
ولی تعداد ادمهایی که بتونن این دو رو با هم تطبیق بدن خیلی کمه متاسفانه

sh سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 02:29 http://osghoolanjz.blogfa.com

د ر و د

اما میشود با خواندن این پست لبخند شیرینی روی لبانت نقش ببندد و بگویی یادش به خیر!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 02:28

د ر و د

اما میشود با خواندن این پست لبخند شیرینی روی لبانت نقش ببندد و بگویی یادش به خیر!

اره شاید بشه و شاید این مرور خاطرات خود ذهن رو پرنشاط کنه

مهسا دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 13:31 http://maahenoghrefaam.blogfa.com

عجب این زنبیل قرمز دسته کوتاه ایجاد نوستالوژی کرد در من.
ما هم داشتیم و حتی یک عکس هم در کنار خانواده مان ازش داریم.
خدا پدر و برادرتون رو رحمت کنه.
.....
فقط برای من خاطرات، دود رو به محو نمی شوند که کاش بعضیهاشان می شدند.
هر روز بیشتر از قبل برایم زنده می شوند. هر روز بیشتر دلم برایشان تنگ می شود.

اره یه دوره ای بود که این زنبیل ها خیلی متدوال بود توی دست مردم . و افسوس که الان وقتی می ریم خرید با کلی پلاستیک برمی گردیم . و متاسفانه هیچ حساسیتی هم نیست برای کاهش مصرف این فراورده عجیب نفتی
شاید اقتضای سن باشه مهسا جان. ادم وقتی جوون تره بیشتر به خاطراتش نزدیکه . امیدوارم فقط خاطرات خوشت پر رنگ بمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد