انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

اگه متن طولانیه و حوصله خوندنش رو ندارید ، راحت باشید این فقط یک واگویه شخصی ایه  و بس .


رفته ، ول کرده رفته. شاید قهر کرده باشد ، شاید دلش از من گرفته و یا شاید فکر کرده دیگر نمی توانیم دوست هم باشیم. بارها از خودم پرسیده ام شاید نباید در مورد وجودش ، حضورش و زیست دایمی اش به کسی چیزی می گفتم. درست مدت کمی بعد از این که از بودنش صحبت کردم به دیگری ، ولم کرد و رفت . اول متوجه نشدم ، از بس که به بودنش عادت کرده بودم ، از بس که مانده بود فکر کرده بودم بخشی از وجودم شده ، نه اصلا نفهمیدم کی رفت و این بیش از همه عذابم می دهد . یک روز ناگهان متوجه شدم نیست ، رفته ، جایش خالی بود . درست مثل این که یک روز بلند شی و ببینی دیگر آسمان نیست ، گرمایی نیست و تو می لرزی از سرمای درونی . رفته بود. بی خبر . بی هیچ عذر و بهانه ای و نشانه ای و حتی کلامی و حرکتی که نشان بدهد قصد رفتن دارد. خیلی وقت بود می شناختمش ، آنقدر که حتی به خاطر ندارم کی آمده بود و چه طور زندگی مرا تسخیر کرده بود. بود و بودنش آن قدر طبیعی و عادی شده بود که گویی زمین باید باشد و هست و نیازی به پرسش نیست که این زمین چرا باید بار این همه آدم را بر دوش های نحیفش تحمل کند. حتما هم مثل زمین هیچ گاه از خودش نپرسید بود چرا این قدر با اون نامهربانم. همیشه و در هر حالتی کنارم بود. با من عاشق می شد با من می گریست با من فریاد می کشید.... اما خنده هایش را نمی دیدم ، شادی های را دنبال نمی کردم . هیچ کس در دنیا اینقدر مرا از نزدیک ندیده بود که او دیده بود. حرف نمی زد اما حتی شب ها هم مرا می نگریست . می نگریست و صبح ها که بیدار می شدم به رویم نمی آورد که چقدر احمقانه روز هایم به شب ها گره خورده اند . هیچ نفهمیدم چند سالش بود. لعنتی حتی یکبار هم سر حرف را با من باز نکرد .لال ، نه نباید لال بوده باشد ولی چشمان نافذی داشت  که همیشه در مقابلش تاب نمی آوردم . ته چشمانش لبخند و یک جور مهربانی ملایم که با آن ابهت عمیقش سازگار نبود، موج می زد . نه بزرگ می شد نه کوچک از وقتی یادم میاد تقریبا چهره اش همین بود که بود و  همیشه درست از یک زاویه مرا می نگریست. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده  و چقدر دوستش داشته ام بی آن که حتی به خود اقرار کرده باشم. همان جثه نحیف و نزار که انگار همیشه ده ساله مانده است . حتی وقتی من شش ساله بودم و برای اولین بار دیدمش همین طوری بود شاید ده ساله .هیچ وقت هم بزرگ تر نشد حتی وقتی من قد کشیدم و دلم خواست ماجراجو باشم و زدم به چاک جاده و راه های بی و برگرد زیادی را رفتم تا به او ثابت کنم اسیر چشم ها و نگاه پر نفوذش نیستم. اما راستش  همیشه مسحورش بودم؛ فقط نمی خواستم به خودم بگویم که چنین است . نگاه هایش را تاب نمی آوردم و می خواستم بگریزم اما او بود تا این که باز به سازگاری کودکانه ام بعد از طغیان جوانی باز گشتم باز دیدم او هست . او با همان لبخند و مهربانی توی چشم هایش . یادم نمی آید کی ولی انگار مرا نوازش هم می کرد. وقتی آرام نبودم در آغوشم می گرفت. اما .... ، حتی یکبار را هم  نمی توانم به خاطر بیاورم از بس که بودنش و مهربانی اش ، عادی شده بود برایم . ............. او رفته ، قهر کرده ، دخترک ده ساله وجودم از این که او را فروخته ام به لذت آنی سخن گفتن در موردش پیش دیگری ، از من گریخته است. با او من نه جوان بودم و نه پیر . انگار زمان،  توی همان ده سالگی دخترک متوقف شده بود و من گیر کرده بودم توی چرخ دنده های ساعت و دخترک نمی گذاشت حرکت کنم. ولی حالا چه!  دخترک رفته ، قهر کرده و من تنها مانده ام تنهای تنها درست مثل آن شاعری که می گفت و اینک منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد.


نظرات 11 + ارسال نظر
رها دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 21:09 http://aftabparast.blog.ir

زیبا بود و خوندنش لذت بخش...

سپاس

کنجکاو چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت 09:00 http://konjkavi.blogfa.com/

سلام
کم کار شدید، فرصت کردید بنویسید

شرمنده

مهسا سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 18:43

اقبال بلند دانشگاه ها تعطیل نشد
آیا دانشجویان ریه ی یدک دارند؟!؟

والا به خدا .منم طرفدار تعطیلی دانشگاه ها هستم . حق این دانشجویان بینوا داره ضایع می شه رسما

باران دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 13:31 http://sobhbabaran.blogfa.com

امشب مهتاب رخ می نمایاند ...
امشب پس از 70 سال مهتاب زیباترین ؛ نورانی ترین ، نجیب ترین
و بزرگترین زیبائیش را به رخ تمام زمینیان می کشد.
امشب شب چهاردهم ماه است واین حادثه هر70 سال یکبار
رخ می دهد ، این همه زیبایی ونجابت حضورش را از دست ندهید [قلب][قلب][قلب]

باران گرامی ممنون از یاداوری حادثه ای چنین زیبا

مهسا شنبه 22 آبان 1395 ساعت 13:19

خواهش می کنم فرزانه جان. خوشحالم که فیلم رو دوست داشتی و ممنونم که وقت گذاشتی و نگاه کردی.
اگر امکانش بود جاهای حذف شده رو به متن اضافه کن. دوست دارم دوباره بخونمش با یک ذهنیت تازه.

واقعا اخر هفته خوبی بود با این فیلم البته بگم این راسل کروز هم با این طرز حرف زدنش از بس اروم حرف می زد مجبور می شدم دو سه بار هر چی می گه رو گوش کنم تا متوجه اصل مطلب بشم، مدیونی فکر کنی من انگلیسیم ضعیفه ها
در اولین فرصت دوباره نویسی می کنم و می ذارمش . ممنون از این همه انرژی که می دی

نگین شنبه 22 آبان 1395 ساعت 09:01

درسته امروز یکشنبه نیست اما من میخوام اعتراف کنم!!!

راستش من اوایل متن فکر کردم راجع به گربه ات داری مینویسی!!!
یه موجودی که دوست داشتنیه و تمام لحظات زندگی رو پر میکنه و نبودنش خیلی ملال انگیزه ...

ولی بعد یه جملاتی پشتش اومد که دیدم نه بابا انگار این از گربه فرا تره

خیلی با هوشم نه؟!!!

نه نگین جان مشکل از هوش تو نیست . این داستان کوتاه هدفش اتفاقا همین بوده که ذهن درگیر بشه با مساله و با توجه به این که روایت داستانی نداره قطعا اگه همون اول معلوم می شد موضوع مورد بحث کیه خب کسی تا اخرش نمی خوند:
ممنونم که حوصله کردی و خوندی

مینو سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 11:44 http://milad321.blogfa.com

خیلی زیبا و باور پذیر بود.

ممنونم

مهسا سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 08:05

ممنون از پیگیریت فرزانه جان.
فیلم بسیار زیباییست با بازی راسل کرو.
اختلال روانی اون فیلم خیلی ذهن من رو درگیر کرد و این داستان شما دقیقا به همون اختلال دیدن کسی که فقط خود شخص می بینتش و طرف همیشه سن ثابتی داره، اشاره می کرد.
اگر هم برداشت من اشتباه بود که بفرمایید تا روشن گری بشم.

من الان در حال دانلود کردن فیلم هستم . به محض این که دیدمش دوباره میام می نویسم ولی فکر می کنم با این اوصافی که می گی تقریبا من و نویسنده فیلم از یه چیز داریم حرف می زنیم.
بلاخره فیلم رو دیدم بسیار زیبا بود ولی ناش دچار اسکیزوفرنی بود ولی این که تونست به اون شکل بر بیماری غلبه کنه به نظرم خیلی هیجان انگیز بود . دخترک کوچولوی دهن نوشته من فقط ناظر بود نوعی تصور ذهنی از خود بر مبنای عدم تغییر در پروسه زمان. به این ترتیب من متوجه شدم ابهام نوشته بالاست و شاید باید اون بخش های حذف شده رو بهش مجددا اضافه کنم.
به هر حال ازت ممنونم بابت این نظر موشکافانه و این فیلم خیلی زیبا

مهسا دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 19:17

خب دختر جان یه زنگی یه بوقی یه اشکوبی
از دیروز می گم طفلی فرزانه، دوستش رفته. آخه نوشته بودی واگویه
.....
ولی جدا آفرین که اینقدر باورپذیر نوشته بودی. حالا که داستان هست می تونم سوالم رو بپرسم. ببین من یه چیزی تو مایه های دوستان خیالی پروفسور نش تو فیلم یک ذهن زیبا تو نظرم اومد. آیا منظورت همون خیال واقع نما بود؟

بوق و زنگ رو خیلی خوب اومدی
ممنون از این احساس همدردی خیلی باحال بود.
والا چی بگم من این فیلم رو ندیدم اصلا. اخر هفته می افتم دنبالش حتما می بینم و می گم اون چیزی که توی ذهن من بود چقدر با این ذهن زیبا می تونه مشابهت داشته باشه. ولی در کل داشتم روی گره داستانی فکر می کردم که ایده نوشتن این داستان کوتاه به ذهنم رسید. شاید تجربه خامی باشد از بیان این همانی یک زن با کودک درونش .

مهسا دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 08:43

فرزانه جان نوشته ت رو خوندم
چند تا کامنت نوشتم و پاک کردم. واقعا نمی دونم چی بگم.
خیلی راجبش کنجکاو شدم و به حقیقت اگر سالها بوده که می دیدیش، خیلی خود دار بودی که تا الان، با کسی، راجبش صحبت نکردی.

یه عذر خواهی باید بکنم چون این یه داستان کوتاهه چون به زبان اول شخص نوشته شده ممکنه این تصویر رو ایجاد کنه. البته برای این که قابل انتشار بشه در وب کمی هم مختصر شده.جز این شعر فروغ هم زیادی ادم را قانع می کند که این ماجرای شخصی است گرچه بخشی از آن می تواند مبنای غیر خیالی داشته باشد

کنجکاو دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 08:19 http://konjkavi.blogfa.com/

سلام
صبحت بخیر و خوشی
رسیدن بخیر
نرسیده متن های سنگین می نویسی
جالب بود و بفکر فرو رفتم، حالا کسی نیست من رو نجات بده نکنه غرق بشم
زیبا نوشتی و تاثیر گذار

سلام عصر شما هم بخیر

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد