ایران خسته تر از آنی بود که انتظارش را داشتم. مردم علیرغم پر زرق و برقشان ، بی رمق به نظر می رسیدند. گرچه زندگی جریان داشت گرچه شادی ها خلق می شد و از بین می رفت اما موجی از خشم فروخورده در نگاه مردم دیده می شد. در فاصله ای بین 20 دقیقه پیاده روی در یک خیابان چهار صحنه زد و خورد و دعوا دیدم. گرچه هنوز هم مردم سعی می کنند مهربان باشند اما رنگ چشم هایشان عوض شده است. دلم نمی خواد بنویسم اما چشم ها خاک مرده گرفته اند.
ایران خسته من ،کوتاه بود و گرم . نمی دانم این چند روز با چه سرعتی گذشت ولی وقتی بازگشتم احساس خستگی و بیماری می کردم. هر کس از حال ایران من پرسید فقط گفتم گرم بود دلم نمی خواست غم های فروخورده سرزمین کهنی را بر دوش کسانی بریزم که درک درستی از دردهای شرقی ندارند.
سلام و درود فرزانه جان
خسته ی کار و گرفتاریها نباشی خانوم.
نمی دونم پیام قبلیم رو خوندی یا نه؟ به هر حال دوباره در همون آدرس هستم.
خوش امدی که خوشم امد ز آمدنت
من که باز پیدام شد، حالا تو کجا موندی عزیزکم؟؟؟
شرمنده من خیلی درگیرم این مدت .ولی خوشحالم که تو هستی
میگم ما هم خیلی خجسته حالیم که با این همه مشکل صدامون در نمیاد، چقد نگران آینده پسرم هستم حتی نمیتونم تصور کنم که فردا چه خبر خواهد بود.
قطعا خستگی ایران از مردمش میاد. شدت فشار روی مردم رو همه اون هایی که اخبار ایران رو پیگیری می کنن متوجه هستن البته خدا رو شکر مسولین فقط دم از مقاومت و این که همه چی ارومه می زنن
اینه که اومدی نظر گذاشتی رو به فال نیک می گیرم و امیدوارم حال همسر هم خوب باشه
قربونت برم من که اینقد بامرامی
خیلی گرفتار شدم فرزانه جان، مادری کردن یکطرف، برگشتن به سر کار و وضعیت نامناسب همسر هم یکطرف
چشم ما روشن .چی شده مگه عزیزم من فکر کردم فقط درگیر کوچولو هستی که نمیای نت . امید که مشکل جدی نباشه
استانه تحمل پایین اومده
خود کرده را تدبیر خیلی کم هست، بخصوص که منطقی فکر و عمل نمیکنیم
متاسفانه درست می گید روزهای بدی شده
باز این بیتربیت کامنت من رو نصفه نیمه فرستاده
یک طومار نوشته بودم از حس و حال این روزها
آخرین جمله م یادم مونده: از درون خاکستر شدیم.
ببخشش بعضی وقت ها قاطی می کنه
ممنون به هر حال از این که نوشتی
خسته ی سفر نباشی فرزانه جان
ممنونم عزیزم سلامت باشی
هر بار که با پسرم که ایران نیست صحبت میکنم'ذهنم را باید زیر و رو کنم که خبر خوبی تحویلش بدهم.متاسفانه در بعد فردی هم خبری جز بیماریهای ریز و درشتم نمیتوانم داشته باشم'اوضاع اجتماعی هم که اینچنین است.بنابراین بسنده میکنم به ارایه امار گلدانهای خانه و مسافرت فلان عمه و...
درک می کنم واقعا چی می گی .من بعضی وقت ها فکر می کنم پس کی می تونم همدم خانواده باشم . فقط وقتی بر می گردم ایران کلی درد و دل انبار شده است که می شنوم