بنشین شبی کنار دل بی قرار من
دستی بکش به شانه ی شب های تار من
بنشان مرا به شط شکیبای چشم خویش
حرفی بزن برای دل داغ دار من
شعری بخوان ،چه می شود ای آشنای شب
گر بشکفد دوباره گل انتظار من
دستی ببر به ساز و تماشا کن ای عزیز
رقص جنون گرفته ی پروانه وار من
خواهم در این شب ،این شب خاموش و بی چراغ
آهسته تر عبور کنی از کنار من


نامرد روزگار

ما مانده ایم و دشت
این دشت بی حصار
دشتی
به خون طپیده وزخمی ز دست روزگار

اینجا
پر از مترسک و انبوه سایه های ترس
با باژگونه داس ها و خرمن سوخته
ما مانده ایم و درد در این دشت بی قرار

یک دشت دشنه و شمشیر و نیزه و تبر
یک دشت خون
یک دشت داغ
ما مانده ایم و اسب های بی سوار

کوچیده اند ستارگان
خورشید مرده است
تفتیده آسمان
ما زخم خورده مانده ایم
در پشت سیم های خاردار

حالا به صف که می شویم
گاهی صبور
گاه استوار
با خود شماره می کنیم
شلاق را
داغ را
در روز های تنگ انتظار

ما مانده ایم و دشت مرده است!
حرفی نمی زند کسی
انگار
مانده ایم پشت چراغ های احتضار

آری!
نگاه کن
با ما چه کار کرده است
نامرد روزگار؟!

این هزار واژه ی نامانوس


دردره های مهتابی درفک
درانحنای ماه
خنجر نهفته در خریطه ی وسواس را
صیقل که می کنی
این هزار واژه ی نامانوس
در دهان ام نمی چرخند.

این هزار واژه ی نامانوس
که تنها نشان خانه ات هستند!

درخواب های کودکی ام
در تپه های گیاش
در کوره راه های سنگی چنگش
در داماش
در شیحه ی اسبان
در چکاچک شمشیرها
در یالهای پریشان مادیان ها
در شیلاش
بیدار میشوم

کولی ها رفته اند
و از شقیقه ی راش ها
پیداست
در آن خریطه ی وسواس
خنجری نهفته ای
برای انتقام

کولی ها رفته اند
و گالش ها
از پس هزار سال آمد و شد
میان واژه ها و گونه های جنگلی
هنوز راه خانه ات را نشان ام نمی دهند.

به یاد می آورم

به یاد می آورم تو را
آرمیده در مه

به یاد می آورم
بوی زیره ی کوهی
وسرود صبح گاه پرندگان ات
در علفزارهای گیج را

اندوهان تو را
روی برف های بالا دست می نویسم
و شعر های ام را روی کنده ی مازو
تا از یاد نبرم
راش ها خویشاوندان پیشین من اند
و این کوره راه ها
سرآغاز شعرهای شاعران سرزمین ام هستند

نام ات را
روی دستمال سپید
سنجاق می کنم
به رویاهای زنان ساده ی روستایی
آنگاه
که گاو ها و ورزاهای سیاه را
به نام برادران و مادران خویش می خوانند.

خفته در مه



خفته اینجا
خسته از اندوه

خفته اما
خواب می بیند
خاطرات پار و پیرارش

هزاران زخم دارد
سبز
نشان هایی
از اعصار و قرون دور

دژ فرتوت
اما ،
آه!
تو گویی باز رمبیده است دیوارش

شکسته سایه ای غمگین
خمیده شاخه ای خاموش
تکیده قامتی خسبیده در این مه
که می لرزد تن رنجور و بیمارش

و در این خواب سرد خوش
در این کوران مه
-دومان-
نمی یارم صدایش کرد
می ترسم
از آن چشمان سرد و سبز
وز آن اندوه بیدارش

در این شب ها

و دور از تو
دل آشوبم
دل آشوبم ز شب هایی که در راهند

نگاهم
مانده در شب ها و چشمانی
که شب را تا سحر
پیوسته می پایند

نگاهی در خیابان
امتداد شعله را پیموده تا فریاد
نگاهی مانده بر دیوار
هراسان از صدای پای مردانی که می آیند

نگاهی
مرده در چشمان بسیاری
که در این گرگ و میش گنگ و نا پیدا
بر این دیوار ناهموار
دست می سایند

ودر
ان سوی این دیوار
گروهی مانده در اوهام
پای می کوبند و هیاهو می کنند و ژاژ می خایند

نمی دانم
کدامین لحظه اش
آوار خواهد شد
از این شب های آبستن
که فردا را نمی زایند

16بهمن1390
پنانگ

شکوه شکسته
غرور خمیده
امید فرو خفته در یاس و حرمان
تو را دوست دارم
تو ای یادگار نیا و نیاکان

تو را و یلان ات
که بندی بندند
تو را و نشان های این بی نشانی
که بر دار رفته
ولی سربلندند

تو را دوست دارم
تو ای یادگار نیا ونیاکان

در این روزگار خزانی
در این
رویش سرد سیمان
در این کوچه باغ پر از دار و داغ ودرفش و ترانه

تو را دوست دارم
تو ای یادگار نیا ونیاکان

برای پسرم ایلیا


صدایت می زند آنجا
صدای زوزه ی گرگی
کز آن سمت بیابان
میرسد نا گاه!
تو گویی
خواب می بینی
شب دیجور یلدا را

شبی
سرد است و ماه امشب
سترون
مانده آن بالا
و مهتابش
چو نفرینی است
فرو باریده بر دنیا

در این مهتاب و این سرما
و این بن بست بی پایان
دل و دستان بسیاری
چو من
می لرزد از نفرین سنگینی
که باریده است بر اینجا

گمانم
سی،
چهل،
پنجاه سالی هست

شب سرد بلورین بال
فریبنده است و بی پایان
دریغا !
نیست خورشیدم
خیالم
خفته آن زیبا
میان لجه ی دریا

عزیز من!
برادر جان!
به خون سرخ خورشیدی
که خوابیده است آن سو تر
وضو کن
بشکن این جادوی رسوا را
که دل تنگم
و دستانم
کمی کوتاه است.

28 دی ماه 1390
پنانگ

برای  زهرا مهابادی




وقتی که داس نقره ای
از آسمان خیال ات عبور کرد
انگشت های من هرس شدند

می دانم
از شعر های بلند خوش ات نمی آید
و گیسوان ات را کوتاه می کنی

نگاه کن
دیری است در حیاط خانه ی ما
هیچ کس
از شاخه ی بلندی
سیبی
ستاره ای
نچیده است

حالا نشسته ام
با لنگر ماه تاب می خورم
میان چاه و
برای باغچه هذیان می گویم

خیال می کنم
این آسمان سلیطه
هوش سبز شعر های سی سالگی ام را دزدیده.

با این همه هی می پرسم
چرا علف ها خیس اند
چرا درخت ها لخت اند
چرا ستاره ها می میرند
جرا شب های زمستان طولانی است؟

سرم گیج می رود
به سرفه می افتم
ازستون های فلزی
تاب می خورم
نگاه ام در چشم های روبرو
دودو می زند
تاب می خو رم
واز یاد میروم.


یاغی

کسی،
درون ذهنم می گفت
یاغی می شوم!
دوباره به کوه خواهم زد

حالا در کمرکش صخره ای،
دوره می کنم
خاطرات سال های سیاه را

فکر می کنی
یاغی شده ام؟