کی این همه سال گذشت

یک بهار

یک تابستان

یک پاییز

یک زمستان را دیده‌ام... باقی همه تکراریست

دیشب به دوستم که زنگ زد تولدم را تبریک بگوید همین نقل قول را از نیما گفتم.

اردیبهشت همیشه زیبا بوده، انگار نقطه‌ی اوج آفرینش را در این ماه گذاشته‌اند و باقی همه فرود است به باتلاق زندگی

اما، این اردیبهشت(این در معنای همین که الان هست) برای من فقط یک تکرار است

بعد از چهل و شش سال، چه چیز تازه‌ای برایم خواهد داشت؟

هر سال روز تولدم خیلی خوشحال بودم، اما امسال حالم، حال دم سال تحویل است... پر از بغض، پر از دلتنگی... سخن از خستگی و افسردگی نیست، صحبتم بر سر ملال روزهاست...

گاهی فکر می‌کنم درختان چه حوصله‌ای دارند که سال از پی سال، چهار فصل را تکرار می‌کنند.

آن نیاز شدید به نو شدن را آیا توانم پاسخ گفت؟

نوروز و دیگر هیچ


🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷


نوروز نشسته بالای ابرها و با یکی دو باران دیگر، بر سرمان می‌بارد. حالا خرده نگیرید که همه‌جا که باران نمی‌بارد. نوروز می‌تواند با اشعه‌ی آفتاب یا مهتاب خوشرنگ پایان اسفند یا نسیم روح‌نواز دریا یا سکوت دلچسب کویر ... قدم به خانه‌ هایمان بگذارد، پس خیلی در بند نحوه‌ی آمدنش، نباشید که خودش از هر بندی رهاست و راهش را پیدا می‌کند.

شکوهی که لحظه‌ی تحویل سال در مشت خودش پنهان کرده، همیشه مثل معجزه‌ای می‌ماند که مرا وادار می‌کند که ایمان بیاورم که شبانه روزهای خوبی در راهند... شبانه‌ روزهایی که سالهاست در پشت تمام ناگواری‌ها و سوگواریها به صف ایستاده‌اند تا زندگی به آنها رخصت دهد، یک مجال کوتاه، یک درنگ، تا سالی را به آنی، روح بخشند و روان کنند در جانهای مرده‌ی ما افسون موهبت زیستن را

_که زیستن، اگرچه خوشایند نبوده گاه گاهی، اما همیشه به از نبود شدن بوده، آن طور که شاملوی سرد و گرم چشیده گفته_

نوروز، افسونگری‌ست که می‌داند، که نیک می‌داند ، چگونه ما را همیشه شیدای خودش نگاه دارد.
می‌داند چگونه قلاب ما را بکشد، تا دنبالش برویم.* تا تمام سال، تمام وعده‌های خوب را حواله دهیم به آمدنش... می‌دانم بهروزی کمتر پیش می‌آید که هم‌رکاب نوروز باشد می‌دانم می‌دانم می‌دانم
اما
هنوز چشم براه آن لحظه‌ی نابم
آن لحظه‌ی نوروز پیروز


سخن کوتاه

* سعدیِ جان
من می‌روم ای بی‌بصر
او می‌کشد قلاب را

دغدغه

دارم کتاب گذر از زمان را می‌خوانم. کتابی که بالاخره به بازار عرضه شد با تیراژ پانصد نسخه *

در جایی مطرح می‌کند اگر عمر طولانی داشته باشیم آیا خوشبخت‌تریم؟

خوشبختی را نمی‌دانم اما فکر می‌کنم اگر عمر هزار ساله هم داشته باشم باز اولین و مهمترین دغدغه‌ام در زندگی این است که امروز نهار چی درست کنم و مطمئن هستم اگر تمام کائنات هم کمک کنند باز بار چندانی از دوشم برداشته نمی‌شود.

چقدر متن ترانه‌ی ذره‌بین از محسن چاووشی زیباست

به زیر ذره‌بین عشق یکی نشست و دود شد... چقدر این نگاه تازه به ذره‌بین را دوست داشتم.

* کتاب از اشمیت است با ترجمه‌ی خوب و نظارتی خانم شهلا حائری. تیراژ کتاب در کل ۵۰۰ نسخه است. اگر کارهای اشمیت را دوست دارید لطفا از این کتاب حمایت کنید... باشد که به چاپ دوم هم برسد.

چالش چهارده شب نوشتن

شب چهاردهم 🌝

ستاره‌ی من

یکی از بهترین خاطرات من خوابیدن در ایوانی بزرگ در شهری کویری بود. شبهای کویر هر چند تا ستاره که بخواهید، به شما هدیه می‌دهد و مطابق افسانه‌های مادربزرگ، همه‌ی ما یک ستاره در آسمان داریم.

خوابیدن در ایوان مناسک خودش را داشت. از دم غروب حیاط و باغچه آب و جارو می‌شد. عطر خاک که خوب در هوا می‌پیچید فرشهای ماشینی آلمانی آبی رنگ را که صبح لوله کرده بودیم کنار ایوان، طاقه طاقه پهن می‌کردیم. پشتی‌ها را از اتاق نشیمن می‌آوردیم و به ردیف در کنار دیوار می‌چیدیم و با چای تازه‌دم و کاسه‌های خربزه‌ی قاچ شده و میوه‌های تابستانی، شب نشینیمان را شروع می‌کردیم.
قدیم‌ها خانه‌ها جمعیت خاطر داشت. یک مادر بزرگ کافی بود تا یک شهر را در یک خانه دور هم جمع کند. برای همه سرگرمی در حد کمال بود و هیچ‌کس، هیچ‌وقت حوصله‌اش سر نمی‌رفت.

حالا از آن روزها چهل سال می‌گذرد. چهل سال گشتم و یک شب از آن شبها را نتوانستم تکرار کنم. سفر رفتم، قرار عاشقانه گذاشتم، با دوست تا صبح به سر بردم اما آن شبها، تکرار نشدند. طعم آسمان پر ستاره، جایی پشتِ درِ زمان گیر کرد و نگاهبانِ زمان هیچ‌گاه به من اجازه نداد از دروازه‌ای که به رویم بسته شده بود، روزنه‌ای حتی کوچک، به داخل پیدا کنم.

به نظر من اگر یک نفر در کائنات کارش را خیلی خوب بلد باشد، همین نگاهبان زمان است. مردکِ بی‌رحم چاقِ شکم‌گنده‌ای که طوری زمان را طلسم می‌کند که هیچ باطل‌السحری بر آن اثر نمی‌کند. هر بار که تلاش می‌کردم از دیوار گذشته بالا بروم با تیپای‌ <گذشته‌ها گذشته > مرا به پایین پرت می‌کرد و من باز در جستجوی راهی بودم برای پس گرفتن ستاره‌ام. مگر نه آنکه افسانه‌ها ریشه در حقیقت دارند و من هم ستاره‌ای در آسمان دارم.

این چند شب که با مهر در کنار من بودید، بعد از سالها، طلسم قلعه‌ی زمان برای من شکسته شد... در ساعات پایانی عصر، در کنج دنجم نشستم و خواندم و نوشتم و خط زدم... درست حال و هوای دم غروب تابستان ، بوی خاک آب‌پاشی شده، چای تازه‌دم ...
این شبها گَرد روزمرگی را که بد، دچارش شده‌بودم، از من دور کرد. مرا دوباره با کلمه آشتی داد و مرزهایی را نشانم داد که مدتها بود پشت غبار گم شده بودند. این چند شب ستاره‌ام دوباره مال خودم بود.

سپاس که همراهی کردید





چالش چهارده شب

شب سیزدهم 🌛

همیشه جایی هست...
ماهی، کاجی، معبدی

خوشبختی من گیر کرده بین ستون بلند خانه‌ی همسایه و دیوار خانه‌ی خودمان. از پنجره‌ی کوچک اتاق من که به وسعت یک کف دست حیاط باز می‌شود، نمی توان ماه شب چهارده را دید مگر آنکه سرم را در زاویه‌ای خاص خم کنم و در ساعات اوایل شب به آسمان نگاه کنم. اگر ساعتش بگذرد، تماشای ماه شب چهارده و مهتاب زیبایش، می‌افتد برای ماه بعد و من انگار که چیزی کم داشته باشم باید در جستجوی ستاره‌ای که سوسو بزند جیبهای آسمان را زیر و رو کنم تا شاید خدایان آسمان دلشان به رحم آید و در میان سنگ و سیمان و دیوار، کمی هم زیبایی آسمانی به من هدیه دهند. هدیه‌ای که در قبال آن تمامی زیبایی‌هایی را که از آنِ ما بوده، با چاقوی ساختمان سازی، قربانی کرده‌ایم.

پنجره‌ی کوچک من به پشت بام همسایه باز می‌شود. به جایی که جریان زندگی به دست کولرها و دودکشها سپرده شده. جایی که کلاه فرنگی* بی‌قواره‌‌ای با کلاه خودی از ایرانیت، به رنگ هوای تهران، تنها عمارتش‌ می‌باشد و باقی همه برهوت زشت ایزوگام است.
این هم شد چشم انداز... ولله که جلوی گربه بگذاری قهر می‌کند

می‌شد پنجره‌ی زنی خوشبخت روبرویم باشد.
زنی که زنگ صدای خنده‌اش از پشت پنجره‌ی مشجر** روبرو می‌توانست پرده‌های مرا به ارتعاش درآورد، کنار بزند و مرا در لحظه‌‌های خوبش شریک کند.

می‌شد پنجره‌ی یک کلاس پیانو باشد...

می‌شد یک مهتابی*** کوچک باشد پر از آواز پرنده‌ها
می‌شد یک کتابخانه باشد، پر از سکووووووت

اما بجای این همه، مشتی دودکش است که لحظه‌های زندگی را می‌مکند و به آسمانها می‌فرستند.

ای لعنت به این همه زشتی....

شاید تنها دستاویزی که هر روز مرا وامی‌دارد تا پرده‌ه‌ام را کنار بزنم و پشت بام بیقواره را که مثل کبودی جای مشت، در چشم کوچه‌مان نشسته تحمل کنم، سر سبز کاج بلندی باشد که آن دورها، دورتر از سیاهی پشت بام، دیده می‌شود. کاجی که لنگرگاه نگاه من است... معبدی که ایمان مرا به حضور زیبایی‌ها همچنان زنده نگه‌ داشته است. معبدی که شاید تنها نیایشگرش من باشم. نمی‌دانم...


🧶 اگر دوست داشتید، برایم بگویید معبد شما کجاست؟ نخ نگاهتان، صبح به صبح به چه چیزی گره می‌خورد؟



* نمی‌دانم دقیقا اسمش چیست. همان ساختمان کوچکی که انتهای راه پله‌ است و از آنجا وارد پشت بام می‌شوند.

** ساختمان ما جنوبی‌‌ست. شیشه‌های همسایه‌های مقابل در قسمتی که به پاسیو باز می‌شود حتما باید مشجر باشند.

*** بالکن به زبان فارسی


چالش چهارده شب نوشتن

شب دهم 🌙

آجر ثقل رابطه

دور و برم پر از بناهای نیمه‌کاره است. پایین خیابانمان بناییست که ده سالی می‌شود، فقط ستون هایش رفته بالا. انگار در حال مناجات باشد، دستهایش، خشک و خالی بدون هیچ خشت و دیوار درست و حسابی، رو به آسمانست.
بالای خیابانمان جرثقیلیست بالاسر یک بنای نیمه کاره‌ی دیگر، که به گمانم خودش هم از یکجا ایستادن و برنداشتن هیچ باری در زنگی ثَقیلیش خسته شده. آن هم ده سالی می‌شود که علم شده بالای خیابان و من هر بار که از زیرش رد می‌شوم خدا خدا می‌کنم همان لحظه پشت پا نزد به این دنیا و نخواهد با افتادن روی من، خستگی در کند.

من البته که از عمران و معماری و هرچیزی که از کنار اینها رد شده باشد، سر در نمی‌آورم. اما در شگفتم از استقامتی که این بناها به خرج می‌دهند. مثل دو مرغ نیم بسمل در دو سر خیابان ما سالهاست که بال بال می‌زنند نه می‌ریزند و نه سر به آسمان می‌سایند.

سازنده می‌دانسته که کجا ساختمان را ول کند که نه بریزد نه قابل استفاده باشد. نمی‌ریزد پس هست، در و پیکر درست و حسابی ندارد، پس نیست. یک جورهایی این دو ساختمان مرز وجود و عدم شده‌اند برای من. جایی که یک قدم این ورترش هیچ نیست جز زمین خالی. ولی اگر همت کنی و یک قدم آن ور تر بگذاری قابل سکونت می‌شود. سرپناهی که بعد از یک روز طولانی بتوانی به آن برگردی و به رفیقت بگویی دارم می‌روم خانه.

هنر خیلی از ما آدمها هم همین است. رابطه‌ای بنا می‌کنیم ، مصالح می‌آوریم، آجر روی آجر می‌گذاریم حتی هزینه‌ی جرثقیل می‌دهیم تا رابطه محکمتر شود، اما دقیقا به اولین نقطه‌ی امن در رابطه که می‌رسیم همان طور یک لنگه پا ولش می‌کنیم. رابطه را می‌گذاریم در آب نمک سیاست ، تا روزی که نیاز بود به آغوشش برگردیم. و عجب آنکه آن آجر ایمن را چنان درست سر جایش گذاشته‌ایم که رابطه، انگار نه انگار که ول معطل ما بوده، مثل ققنوسی از خاکستر بلند می‌شود و بنای نیمه کاره‌، کامل می‌شود.


پ.ن اگر دوست داشتید فیلم Two lovers را ببینید. الان که متن به پایان رسید یادش افتادم دقیقا به همین موضوع پرداخته.



چالش چهارده شب نوشتن

شب نهم 🌙

غروب

دارم از پنجره‌ی جادویی‌ام* که مشرف به کوچه‌ است، غروب را تماشا می‌کنم. غروب شاید زیباترین لحظه‌ی هر روز باشد که حزن و دلتنگی را در نارنجی‌ترین رنگ ممکن، چنان تقدیم ما می‌کند که نمی‌توانیم دست رد به سینه‌اش بزنیم. تو آنچه بی‌اختیارند پیشش** برازنده‌ی همین چند لحظه است.

داشتم فکر می‌کردم چرا کسی اسم دخترش را ِغروب نمی‌گذارد. چرا ماه و خوشید را در اشکال گوناگون اسمی، داریم. ستاره داریم، تقریبا بیشتر منظومه‌ی شمسی را در دایره‌ی اسامی داریم اما غروب نداریم.

غروب که از ماه زیباترست، از ناهید نزدیکترست، گزندگی خورشید را ندارد و مثل ستاره هم هی سوسو نمی‌زند بلکه به تمامی جلوه‌ای از قرمز و زرد و نارنجی‌ست. رنگی که روی هر دختری بنشیند، شور و حرارت و عشق را با خود اجین می‌کند.

در جایی که نامی چون فانوس را هم می‌شود بر روی دختر گذاشت، چرا غروب که لحظه‌ایست که تمام روز منتظریم تا تماشایش کنیم ، روی هیچ دختری نیست
غروب... لحظه‌ی زیباییست. یک حزن خواستنی و دوست داشتنی را به ما هدیه می‌دهد.کیست که غروب را ببیند و بتواند نادیده‌اش بگیرد. گیرایی غروب مثل منگنه نگاه هر بیننده‌ای را به افق می‌دوزد‌. جایی که منتهای آرزوی هر آدمی‌ست. افق دور... بی‌کران... اما کیست که بخواهد سرنوشت دردانه‌اش با تاریکی و انجماد شب، پیوند بخورد. ما در ناخودآگاه، از همان لحظه‌ی بسته شدن نطفه در جستجوی نوریم و به درست یا به اشتباه فاصله‌مان را با تاریکی حفظ می‌کنیم حتی اگر این تاریکی بعد از اسم ما بیاید.

* یک روز باید درباره‌ی پنجره‌ام بنویسم
** بخشی از شعر اخوان

پ.ن. می‌دانم مطلب زیادی توضیحی شد. اما واقعا ذهنم را درگیر کرده بود
🧶 اگر دوست داشتید شما هم بنویسید چرا نام هیچ دختری غروب نیست

چالش دو هفته نوشتن

شب هشتم 🌙

ساعت نه صبح است. رفته‌ام تره‌بار تا میوه بخرم. خرید کردن قبلا که گه‌گاه انجام می‌دادم برایم تفریحی جذاب بود اما از وقتی که به عهده‌ی خودم افتاده، دیگر جذاب نیست و مثل سرباز مناطق بد آب و هوا، در هر فرصتی دنبال فرار کردن از آن هستم، اما هر بار که خرید را به تعویق می‌اندازم چون سربازی متمرد که اضافه خدمت می‌خورد فقط زحمت خوردم را بیشتر می‌کنم.

این مدت روی مرز باریک آنچه دل می‌خواهد و آنچه به دل تحمیل می‌شود حسابی بندبازی کرده‌ام و بارها و بارها از بارِ این تحمیل، سقوط کرده‌ام و با سر از ارتفاع خریدهای بی‌پایان خانه و دنباله‌‌ی شستن و رفتن و جمع کردنشان، زمین خورده‌ام.

به نظر من شادترین لحظه، لحظه‌ای است که آخرین کیسه‌ی خرید را هم در ماشین می‌گذارم و گِرد می‌کنم سمت خانه. قبل از برگشتن حتما به سوپری، سبزی پاک کنی، نان فانتزی، و تره‌بار سرزده‌ام. گاهی که اضافه کار می‌خورم، پلاستیک فروشی و بنشن فروشی و قنادی و نانوایی سنتی هم در لیست هستند که هرکدام تحمل پذیری خودشان را می‌طلبند.

مثلا نانوایی همیشه در حال پخت برای مشتریهای اسنپ است. آنها بچه‌های زن عقدی هستند و ما چون بچه‌های زن صیغه‌ای که جایی اسمشان ثبت نمی‌شود مودب می‌ایستیم تا نان بزرگان طبخ شود و بعد نوبت به ما برسد. بارها با شاطر بحثمان شده، اما مدتیست توان بحث ندارم. بیشتر دستم آمده کی بروم که اسنپی‌ها خواب باشند و من بیدار.

بخش خوش‌مزه‌ی خرید، نان فانتزی پزی است با دو تا شاگردی که کمی خنگ می‌زنند و قیمت خرید بیش از یک قلم را با ماشین حساب، حساب می‌کنند و بیشتر وقتها هم می‌دهند مبلغ را خودم وارد کنم. کاری که اگرچه قبلا برایم سخت بود حالا مثل آب‌خوردن انجام می‌دهم.

مثل شیری ماده که از شکار برگشته، فاتح و مغرور به خانه برمی‌گردم. روز هنوز به ظهر نرسیده و من آماده‌ام تا عملیات جمع‌آوری و شستشو را یک تنه انجام دهم. اما...

اما قبل از ادامه‌ی کارها یک چایی می‌ریزم گاهی هم یک چای ماسالا آماده می‌کنم و می‌نشینم روی صندلی مشرف به کوچه و ضیافتم را شروع می‌کنم. می‌روم در نقش زنی بی‌دغدغه که ساعت یازده بیدار شده و حالا وقت ضیافت صبحانه‌اش است. با چای و یک عدد پیراشکی که فقط برای خودم خریده‌ام، جشنی یک نفره برگزار می‌کنم و رو به گربه‌های بیکار و ولگرد و زیبای توی کوچه که تنها مصاحبان من تا ظهر هستند می‌گویم:
زنده باد چایی
زنده باد ضیافت‌های یک نفره





چالش چهارده شب

شب هفتم 🌙

طعمی تازه‌ برای زندگی


من در کودکی اصلا خوش غذا نبودم و همیشه تنها هدفم از غذا خوردن انجام تکلیفی بود برای زنده ماندن و اینکه اعضای بدنم در روز قیامت از من شکایت نکنند که آنها را گرسنه نگه داشته‌ام. این روش تربیت قدیمی اگرچه موفق بود اما هیچ‌گاه رغبت و ذوق به غذا خوردن را در من زنده نکرد. شاید بتوانم وعده‌های غذایی را که با رغبت خورده‌ام با دست بشمارم و باقی هوووووف. البته بی انصافی‌ست اگر بگویم غذاهایمان خوش‌مزه نبودند... بحث سر مزه‌ی غذا نیست، سر ذوقی‌ست که در من نبود و سالها طول کشید تا در من بیدار شود و طعم‌ها را زیر زبانم جانی دوباره ببخشد. حالا طعم‌ها رفیق منند، دوستانی که جای خالی خیلی چیزها را برای من پر ‌می‌کنند و روزهای زندگیم را از یکنواختی خارج می‌کنند.

امروز که بسته‌ی مرغ را از فریزر بیرون گذاشتم قرار بود مثل همیشه در پیاز و آبلیمو بخوابانم و بعد با کمی روغن و نمک و زعفران بپزم. اما راستش هرچه فکر کردم دیدم دیگر خیلی این روش تکراری شده و حتی خودم هم رغبتی به خوردنش نداشتم. البته آبلیمو هم نداشتم و حوصله‌ی گرفتن آب لیمو ترش تازه هم رفته بود خودش را جایی قایم کرده بود. این بود که به دستور غذایی تازه فکر کردم و چند دستور مختلف را که جاهای مختلف دیده بودم با هم ترکیب کردم.
همان موقع تصمیم گرفتم یکی از این چهارده شب را به دستور پخت مرغ اختصاص دهم. چون واقعا برای خودم خیلی هیجان انگیز بود😉

قبل از هرچیز بگویم اگر خواستید این غذا را بپزید، حتما با لبخند و با حوصله به سراغ این کار بروید، وگرنه مرغست دیگر، به غرورش برمی‌خورد و بدمزه می‌شود.

اول مرغها را کمی سرخ کردم بعد دو قاشق رب کنار تاوه ریختم. رب که کمی سرخ شد، چند قاشق شوید خشک* را که خیسانده بودم، آبش را گرفتم و با رب کمی تفت دادم. بعد دو حبه سیر خورد شده اضافه کردم و سپس کمی زعفران پاشیدم و خوب که قاطی شدند،
لطفا دقت کنید این قسمتش خیلی مهم است:
خوب که قاطی شدند دو لیوان دوغ ترش** ریختم و سپس نمک زدم و گذاشتم خوب جا بیفتد. در نیم ساعت آخر هم برشهای نازک سیب زمینی را چیدم روی مرغ‌ها.
به نظر خودم خیلی خوب شد. جای شما خالی

* به نظرم اینکه شوید با مرغ پخت نسبت به وقتی که با پلو پخته می‌شود بهتر بود.

** من از دوغ پگاه گلپايگان استفاده کردم. فک کنم دوغ آبعلی هم خوب بشه.

پ.ن واقعا نمی‌دانم در این عصری که وبلاگ اصلا دیده و خوانده نمی‌شود بلاگفا چه اصراری دارد که همچنان آن پایین تبلیغات نشان بدهد. جز روی اعصاب بودن هیچ فایده‌ای دارد آیا؟؟؟؟

چالش چهارده شب

شب ششم 🌙

زمستان کجایی، کجایی عزیزم

اولین بار که شعر زمستان اخوان را خواندم، بیش‌تر از آنکه متوجه استعاره‌ی زمستان شوم در باب سردی روابط آدم‌ها، برودت جاری در شعر بود که برایم ملموس بود. وقتی خوان هشتم* را می‌خواندم، اگرچه معنی کلمه‌ی سورتِ سرما را نمی‌دانستم، اما زمستان را چنان درک کرده بودم که بفهمم از چه سرمایی صحبت می‌کند... وقتی از سوزان بودن سرما می‌گفت می‌فهمیدم از چه سخن می‌گوید چون روزهای زیادی وقتی از بیرون به خانه می‌آمدم، دستم را که زیر شیر آب می‌گرفتم چنان می‌سوخت که فکر می‌کردم زیر آب جوش گرفته‌ام. زمستان را طوری زندگی کرده بودم که زمستان در شعرهای اخوان، ترجمانی از تجربه‌ام بود با همه‌ی جوانی، با همه‌ی خامی و بی‌تجربگی. زمستان، زیست مشترکی بود بین من و پیرمردی قصه‌گو.

زمستان گم‌شده‌ی ما در کنار تمام زیان‌های زیست محیطی، درک ما را از خیلی داستانهای مبتنی بر سرما، کاهش می‌دهد. مثلا دخترک کبریت فروش که در شب سرد و برفی کریسمس، تمام کبریتهایش را روشن می‌کند تا گرم شود یا داستان تمام کوهنوردانی که در سرما یخ زدند. اگر ما زمستان را لمس نکنیم، دردهای این شعرها و داستان‌ها هم اگرچه فراموش نمی‌شوند اما کم‌رنگ و کم‌رنگ تر می‌شوند.


* یادم آمد هان
داشتم می‌گفتم آن شب نیز
سورتِ سرمای دی بیدادها می‌کرد.
و چه سرمایی چه سرمایی!
بخشی از شعر خوان هشتم اخوان