انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

Loyalty

اینجا خانه خاموشی است که خوانندگانش زیاد نیست اما وفاداری عجیب این خوانندگان انگشت شمار ، ارزشمند و قابل تقدیر است  و  برای منی که این روزها آخر شب که می شود دیگر از زور قفل شدن مغز گرامی سری می زنم به دنیای مجازی و خواندن نوشته های دوستان ، نوعی بمب انرژی است .

سپاس از بودنتان

خنکای پاییزی

پاییز که می رسد برگ های سجده بر خاک کرده را ریسه می کنم تا گردن آویزی برای روزهای سپید برفی داشته باشم.

چقدر دل نشین است این صدای خنک پاییز در قلب های گر گرفته ، که نوید روزهای بهتر می دهد و .......

و فقط یک نگرانی سرد و لزج  می ماند روی نقطه نقطه لحظات که  آیا  این عدد های روی تقویم از این همه تکرار خسته نمی شوند؟

انتظار

مرگ چیز پیچیده ای نیست همه چیز خاموش می شود. درست مثل چراغی که دکمه آفش را بفشاری همه سیستم ها از کار می افتد و تاریکی می نشیند به جای روشنایی و دیگر قصه حداقل برای مرده تمام می شود . در این سونامی سرطان هم مردن بیش از همیشه نزدیک تر شده و خودش را چسبانده به شیشه پنجره و خیره زل می زند توی چشم های ادم که بفرما این یکی را هم دارم می برم دلت را خوش کن به این چار قران درامد ماهیانه و اضطراب های روزمره .

ساک نیمه پر ، داشت جور لباس ها و وسایل سبک سفر را می کشید که صدای آهی بلند مرا کشاند به سوی همسرم که نشسته بود روی راحتی و داشت با ناراحتی صفحه گوشی اش را نگاه می کرد که وای دیدی دکتر ظرافت مرد. فیس بوک پیغام رسان فوت مردی شده بود که سه سال قبل  پسر خردسالش در امریکا به علت بیماری مادرزادی قلبی درگذشته بود و حال پدر در مالزی به سرطان معده. زیبا نیست مرگ اما آمده بود تا زن داغ دیده ای را داغدار تر کند. 

هنوز به مقصد نرسیده بودیم که خبر رسید پسرخاله که درگیر سرطان است به شدت در شرایط بدی به سر می برد و قرار است عمل جراحی داشته باشد و این گونه روزهای سفر  به یاد کودکی و شیطنت های پسرک بازیگوش دیروز و بیمار قطع امید شده امروز  گذشت.

پیش از بازگشت به تهران سری زدم به مریم که این روزها شده مهمان مادرش در رشت و افسوس خوردن به این که تومور بیش از آن که باید در سرش رشد کرده و دیگر نه امیدی هست و دلیلی برای امیدوار بودن با آن صورت متورم شده از شدت رشد تومورها.

و امروز صبح خبر فوت پسرخاله .......

نه مرگ چیز بدی نیست ، از مرگ هم گریزی نیست ، حتی دلیلی هم برای گریز نیست. این روزها فکر می کنم با این سرعت فزاینده ای که مرگ گرفته است باید بیش از آن که به پیری بیاندیشم ، منتظرش باشم  گرچه این به معنای ناامیدی و یاس نیست ، شاید واقع نگری هم نباشد اما دلم نمی خواهد در مواجه به آن ضعیف و پذیرنده و مستاصل باشم.  

ریزنگری

وقتی در خیابان با همشهری هایم مواجه می شوم در ظاهر برخی دقیق می شوم و با خود فکر می کنم چند ساعت وقت برای تدارک دیدن چنین چهره گریم شده و خرید این لباس ها صرف شده است. شاید روزها و ساعت ها. ما مردمی هستیم که از افتادن کوچک ترین خطوط بر صورتمان می هراسیم و اگر کسی را ببینیم که برخلاف ما قدم برمیدارد تحقیرش می کنیم و شاید حتی توهین اما ساده ترین و بدیهی ترین مسایل اجتماعی را نمی دانیم و رعایت نمی کنیم.

ما در یک مجتمع دویست واحدی زندگی می کنیم که بر خلاف سبک رایج مجتمع سازی ها در ایران دارای فضای سبز بسیار زیبا با یک باغبان دلسوز است که روزانه به این گل ها و گیاهان رسیدگی می کند.سه حیاط زیبا که بین ساختمان ها می درخشد و همه همسایگان از طریق پنجره  خانه و یک بالکن می توانند از زیبایی آن لذت ببرند. ما در طبقه اول زندگی می کنیم و متاسفانه همسایه های بسیار باکلاس و خوش پوش ما ساده ترین اصول اجتماعی را رعایت نمی کنند. همسایه طبقه بالا که سیگار کش قهاری است همواره برای کشیدن سیگار به بالکن تشریف می آورد و ته سیگارش را به چمن ها می سپارد و گاه که باد می وزد این ته سیگار پرپرزنان می افتد توی بالکن ما.بارها این ته مانده های فقر فرهنگی را جمع کرده ام اما دیروز که خانه تکانی مختصری داشتیم و حجم لباس های زمستانی برای شست و شو زیاد بود بخشی را در کف بالکن گذاشتم تا سر فرصت به ماشین انتقال پیدا کنند اما صبح که برای آب دادن به گلدان ها به بالکن رفتم دیدم ته سیگار افتاده روی یکی از لباس های زمستانی و بخشی ازیک  لباس  را سوزانده است. 

در چنین شرایطی فقط از خودم می پرسم چرا ما این گونه ایم؟ 


سپیده دم ایرانی

خیلی وقت بود رمان خوب نخوانده بودم . رمان هایی که دم و دستم بود همه رنگ و بوی دلخواه مرا نداشتند و ذهن سخت گیر مرا راضی نمی کردند. به یکی از دوستان که خودش نویسنده هم هست گفتم چند تا رمان نویس معاصر خوب و درست درمون معرفی کن لطفا ، لیستی داد مبسوط که من فقط موفق شدم سه تا را از شهر کتاب آنلاین بخرم. بقیه هم به علت مشغله کاری و الان که بیکارم تنبلی افتاد به وقتی که گذارم بیافتد به انقلاب و بعد بخرمشان. اما این سه جلد یکی مجموعه داستان های آرش آذرپناه بود با عنوان " شماره ی ناشناس" که وقتی خواندم احساس کردم دوستم تصمیم داشته مرا تنبیه کند با این نوشته هایی که اصلا داستان نیست و فقط سوهان روحم بود. دیگری کتاب " گاوخونی" از جعفر مدرس صادقی ، که انصافا سبک نوشتاری نویسنده بسیار شیرین و مطلوب است و اما از بین این سه بهترین رمانی که خواندم و الحق باید بگویم بهترین رمانی  است که در طی سال گذشته خوانده ام " سپیده دم ایرانی" نوشته امیر حسین چهل تن بود که  در بی نظیریش شک ندارم. گرچه داستان دوره های تاریخی و مکان های جغرافیایی مختلفی را به هم پیوند داده  و گاه در این میان واکنش های شخصیت ها در مبادلات اجتماعیشان گاه غیر واقعی به نظر می رسید اما قدرت نویسنده در شکل دادن دنیایی که می خواسته به تصویر بکشد قابل تحسین است. قلم روان و قوی موجب شده حوادث ملموس و قابل باور به نظر برسند ، توصیف مکان ها و موقعیت ها به اندازه و بجاست و شخصیت ها کاملا پرده برداری نمی شوند. 

 برای خودم متاسفم که این نویسنده خوب را نشناخته بودم  و به همه کسانی که به رمان علاقمند هستند پیشنهاد می کنم این کتاب زیبا را بخوانند.

تابستان

تابستان عجیبی بود .از اوایل خرداد برای من شروع شد و تا دو هفته دیگر هم  ادامه خواهد داشت. همه از گرمای هوا می نالیدند و من تازه امروز وقتی ساعت دو بعدازظهر بود و کولر روشن نشده بود فهمیدم که پاییز دارد می رسد. تمام این سه ماه را تقریبا پشت منیتور یا کتاب ها گذراندم . حاصل این نشستن مداوم تقریبا 400 نوشته تایپی در قطع A4  است و بس که قطعا می افتد گوشه کتابخانه دانشگاه و هیچ به جهان نخواهد افزود و باز احساس بیهودگی را به من هدیه خواهد کرد. گرچه در بین این نوشتن های مدام سری هم به کتاب های رمانی می زدم که از نمایشگاه کتاب خریده بودم و یا از شهر کتاب آنلاین ، جزاین دیگر کار مفیدی انجام ندادم. اما هنوز تابستان ادامه دارد با کولر یا بی کولر با هرم گرما یا بوی پاییز هرچه هست من هنوز دو هفته دیگر وقت دارم که حداقل برای خودم زندگی کنم . قطعا دو هفته دلنشینی خواهد بود خاصه با این کتاب های مانده توی کتابخانه که جوری چیدمشان که هر روز باید سلامشان کنم.


زنبیل

 نه نمی شود زنبیل قرمز دسته کوتاه مادر را برداری و بروی سر کوچه از بین رسیده ها و نرسیده های توی سبد بزرگ جلوی مغازه ، چند تایی  سیب شیرین و آب دار انتخاب کنی و بعد بگذاریشان روی ترازوی آقای همیشه خندان فروشنده که باید به همه سوال هایش هم پاسخ بدهی هر بار که می آیی و بگویی هنوز هم توی کلاس بغلیتان،  همان کلاس دوم  ، آن  خانوم معلم   تپله چاقالوی شکم گنده است که بچه اش انگار الان باید اندازه فیل شده باشد از بس که به دنیا نمی آید و پیرمرد که از خنده بشود عین لبو با آن لپ های نیمه سرخ  و سفیدش و بعد  زنبیلت را بدهد دستت و بگوید یادت نره به خانوم معلم سلام برسونی ها و تو بدوی به طرف خانه در حالی که سیب های توی سبد را داری با دقت نگاه می کنی و دلت می خواهد یک گاز بکنی از لپ های ورقلمبیده اشان.  و وقتی سبد را ولو می کنی جلوی مادرت بگوید ای بابا اینم نشد به بچه جنس خوب بده و تو با تردید توی سبد نگاه کنی به چشم های منتظر سیب ها  که دلشان می خواد بیایند بیرون و با هم بروید بازی توی همان حیاط کوچک خانه با آن درخت زیادی بلندش که معلوم نیست چرا این قدر بزرگ شده .

 نه نمی شود دیگر آن قدر بزرگ شده ای که دویدن توی کوچه ها هم قدغن شده باشد و دوچرخه سواری با پسرها مصیبت و کتک . عروسک هایت هم دیگر آن قدر کوچک شده اند که وقتی می گذاری روی پاهایت خوابشان نمی گیردو  گیر می کنند به استخوان های دراز پایت و دردشان می آید و حتی صدای لالایی ات هم برای شان خواب نمی آورد.

............

نه نمی شود پاره های زمان را  وصله پینه کرد ، پدر را برگرداند و دست های برادر را دید که پنج تومانی به دست و لبخندی بر چهره تو را تشویق می کند که سوت بلبلی بزنی با زبانت که خودت هم نمی دانی چگونه این استعداد خنده دار  را کشف کرده ای. این ها رفته اند ، رفته اند درست مثل پدر و برادر که سالهاست توی دل خاک برای خودشان رویا می بافند و بیدار نمی شوند، این بخش های زندگی هم رفته اند و فقط  ردی از یک دود رو به محو در آسمان نیمه ابری ذهن جا گذاشته اند.

نه نمی شود همیشه هم نشست و غصه قصه های گذشته را خورد . نمی شود نشست و گریست گرچه که گاه بعض می آید و می نشیند سر دلت که تو بفرما بزنی برای بیرون آمدنش .ولی شاید بشود قصه های جدیدی ساخت برای آدم هایی که از جنس بلور و شیشه اند. شاید بشود کودکی  انسان هایی را پر خاطره کرد . شاید بشود سبد به دست کودکی داد که از میوه فروش مجلل جلوی خانه در پلاستیک های براق ،  سیب های درشت بریزد و برایشان رویا ببافد.



دنیای ساده

کاش دنیا ساده بود و من محصور این کیبوردها نبودم . گوشی ام را به دست نمی گرفتم و حجم فاصله ها را با صدا نمی شکستم.کاش این همه کارخانه و خانه پیچیده نبود.

 کاش برای روشن کردن آتش دست نمی گذاشتم روی دکمه ای و ثانیه ای بعد  می دیدم آتش بی هیچ چوب و ذغالی شعله می کشد . 

حیف شد حیف شد حالا که این همه هست من به سختی پیچیدگی جهان را درک می کنم و به حرکت حیرت آور رود در بستر نیمه سنگی اش فکر نمی کنم ، از دیدن کوه شگفت زده نمی شوم. رویش و مرگ درختان و گیاهان مرا متعجب نمی کند. نمی توانم خورشید را ببینم که چقدر عجیب و قدرتمند می تابد در گرمای تابستان و چه نرم می شوددر زمستان. نه دیگر نمی توانم از دیدن آتش شاد شوم و اشک بر چشمانم بنشیند از حیرت و ترس و احترام. 

افسوس دست ساخته های خودم مرا چنان به خود مشغول کرده که دیگر جایی برای شک کردن هم باقی نمانده است.

 دلم یک دنیا اسطوره می خواهد . به شکل احمقانه ای وقتی می خوانم اجدادم در گذشته آتش را سجده می کرده اند که از بلای سرما نجاتشان می داده است و می اندیشیده اند که زمین ، مادرشان را نباید بیالایند پس به گاه مردن جسدشان را بر کوه ها رها می کردند که  به حمله اهریمن سر از زمین برآورده بود نه به اراده اهورا و آب را پاکیزه نگاه می داشتند که اسوره آناهیتا  راضی بماند از مهرشان و این باد ، باد وزنده را خشنود می کردند با دود کردن اسپندی و عطر افشانی ، آری به شکل احمقانه ای دلم می خواهد در آن دوره می بودم سرگردان میان دشت های سرد روسیه ، آواره به سوی گرما ، تقلا کنان برای زنده ماندن ، رنج کشیدن از گرسنگی و درد .

راستش وقتی فکر می کنم که همه می میریم می اندیشم چندان هم فرقی نمی کند با چه چیزهایی زیسته باشیم ولی شاید فرق داشته  باشد که چقدر از زندگیمان لذت برده باشیم و این همه تکنولوژی این همه پیچیدگی سوغاتش برای ما آسودگی نبود. حداقل این که شاید برای من نبوده.

( دارم مقاله ای می نویسم در مورد محیط زیست در دین زرتشتی ، این است که افاضاتم هم این روزها رنگ و بوی اسطوره های کهن را گرفته است ، خیلی جدی نگیرید )

تعطیلات تابستانی

هنوز تابستون نیومده که خودشو ولو کنه توی شهر و گرماش طاقتمون رو بگیره و  رفت و آمدهامون مختل بشه ولی من تصمیم گرفتم برم یه مدت در گوشه عزلت خودم برای خودم تعطیلات. تعطیلی از همه چیز فعلا. دیگه وب رو آپ نمی کنم تا کی نمی دونم شاید تا وقتی که نسیم خنک پاییزی دوباره بوزه. 

خدانگهدار همه 

بهانه های کودکانه

بچه که بودم دلم می خواست یک شهر بسازم و تمام بچه های یتیم را در سرزمین بدون حاکمم سرپرستی کنم. نوجوان که شدم فهمیدم رویایی نشدنی است در افتادن با جهانی که ساده ترین خواسته هایت را دست نیافتنی می کند. جوان که شدم دلم می خواست نویسنده شوم ،اما کمی که عاقل تر شدم و نویسنده های بیشتری را دیدم فهمیدم توان گرسنه ماندن و نان افتخار خوردن ندارم. تصمیم گرفتم روانشناس شوم آن هم از نوع بالینی که علیرغم رتبه 608 منطقه یک ، موفق نشدم چرا که هم دوره نسلی بودم که به صف های طولانی ارزاق عادت کرده بود. مسیرم را عوض کردم تا بتوانم انسان شناس شوم ، ناگهان دیدم عاشق اسطوره ها شده ام . گرچه نمی دانم چگونه و چه کسی عشقم را دزدید اما همواره چیزی در درونم مرا به سوی دنیای پر رمز و راز اسطوره ها و داستان ها می برد. چیزی مثل یک قلب آرام که ناگهان گر می گیرد و دیوانه وار می تپد و می کوبد به سینه ام  و من که نمی توانم دست بکشم از زندگی روزمره پشت می کنم به هر صدای نا آرامی که می شنوم تا فراموش کنم التهاب و هیجان چشم های خیره شده ،عریان و بیرون زده از دل تاریخ گنگ و کور گذشته را و بسپارم تمام رویاهایم را به فردایی که شاید در آن نان خوردن غم نباشد و بشود که به دلت باشی و قلم برداری و بنویسی و اسطوره ها را هضم کنی. راست است همه این ها بهانه است عشق که عشق باشد یارای مقاومتت نیست. 


پی نوشت :

یکی از دلایل دلسردی ام از مطالعه مستمر شاید این است که همواره دیگران به بیهوده بودن نوشتن و مطالعه در این حیطه گوشزدم می کنند که چه حاصل قبرهای کهن را سرباز کردن و داستان های بیهوده سرادن . اما من باور دارم عصر اسطوره ها تمام نشده است و ما هنوز هم با اسطوره ها دلخوشیم و نگرشمان هنوز هم اسطوره ای  است حتی اگر خیال کنیم خیلی مدرن شده ایم و روشنفکرانه به عصرتکنولوژی می نگریم