انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

سرزمین چقالان

"از این جغرافیای وسیع ، سهم ما شد سرزمین چقالان حسود کوته بین که رنگ و بویشان همه ریا بود و نیرنگ به ظاهری فراخ ، گشاده و مهرورز و آرزوی مرگ و نیستی مان بر دل هاشان. و این گونه است که نفرت و کینه می ماند از سرزمینی که دروازه های تاریکش مملو از سوسک های مرده و موش های طاعون زده است و تو در آستانه ی درگاهی چنین تلخ مرور می کنی دهه چهارم زندگی ات را که ویران شد و می گردی در تل خاک ها ، بین آجرهای نیمه شکسته و چوب های نیمه رها شده  ، بخشی از خودت  ، خود خود خودت را که زیر آوارها مدفون شده اند و حسرت یک نگاه دوباره می ماند توی رگ هایت که ایستاده اند از جنب و جوش و مرده اند بی هیاهو و تغزیه ای  شاید ".

 این بخشی از واگویه های یک شخصیت داستانی است در بیان دلتنگی هایش از سرزمینی که در آن می زیسته . شاید ابهام برانگیز باشد اما می خواهم بدانم چقدر می تواند این نوع واگویه ها در دل یک داستان گویا و مفهوم باشد یا چقدر یک خواننده علاقه مند است به خواندن چنین واگویه هایی ؟ و این که اساسا داستان باید شسته و رفته برود سر اصل موضوع یا نویسنده می تواند با قلم بازی کند؟

مرگ آسان تر از درمان

بعد از سال ها پرداخت هزینه های گزاف بیمه که ماهیانه از حقوقمان کسر می شود ، تصمیم گرفتیم برویم دکتر مجانی آن هم در بیمارستان میلاد. سه تا نوبت اینترنتی گرفتیم و با کلی خدایا شکر چه مملکت پیشرفته ای ، صبح زود خودمان را رساندیم بیمارستان که اگر هم چند ساعتی به خوابمان افزوده بودیم هم چندان ضرر نکرده بودیم . اولین نوبت مربوط به پسری بود که ناخن انگشتش داخل گوشت رفته و دکتر ما را رسما فرستاد دنبال نخود سیاه که باید اول آزمایش خون بگیری و هفته آینده بیایی برای عمل و آزمایشگاه هم چون بچه موز خورده بود گفت برو فردا بیا. نفر دوم من بودم . الان که  خوب فکرش را می کنم یادم نمی آید دکترم زن  بود یا مرد چون دکتر چسبیده بود به مانیتور و  وقتی من حرف می زدم دریغ از یک نگاه به پاهای من  و بعد با یک اطمینان مافوق بشری گفت این رماتیسمه خانوم چرا اینقدر دیر مراجعه کردی می نویسم برو روماتولوژیست . و من شوکه شده بودم که این همه دانش چگونه از مانیتور به این اعجوبه منتقل شده و چرا این نابغه را نمی دزدند و نمی برند آن ور آب . نفر سوم هم که همسرم بود بعد از شنیدن ماوقع کلا عطای ویزیت آبدوغ خیاری را به لقایش بخشید و ما راهی شدیم داخل شهر که دکتر جراح عمومی و روماتولوژیست پیدا کنیم و چشمتان روز بد نبیند  از صبح تا الان هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده ایم مگر برای پسری که برای ساعت ده شب یک وقت گرفته ایم و مرکز روماتولوژی ایران هم فعلا دستمان را گذاشته توی حنا که شاید ان شااله در هفته های آتی نوبتی خالی شود و بشود که زیارت کنیم دکتر را.

با این وضعیت بیمه رایگان و نوبت دهی و بعد هم تشخیص های اشتباه و بعدترش هزینه های گزاف ، به نظرم مردن هم کم خرج تر است هم راحت تر  .

چند دقیقه قبل به طور ناگهانی نوشته پشت دفترچه بیمه ام - تامین اجتماعی - را خواندم و از خودم پرسیدم چه می شد کلا اصلا قرار نبود برنامه ای در هیچ حوزه ای نمی داشتیم ؟ آیا این همه نتیجه معکوس حاصل برنامه ریزی است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



سرانجام  این داستان

بعد از کلی مراجعه به مطب و مراکز مختلف و تماس های تلفنی مکرر و گوشی در دست ماندن و منشی جان محل سگ نگذاشتن ، موفق شدم برای 23 خرداد وقت پزشک بگیرم. کولاک کردم نه؟ 

 به نظر شما اساسا این مدل برخورد با بیمار و سرگردان کردنش درست است؟ خصوصا که منشی ها از خود پزشک ها پر افاده تر هستند متاسفانه . 

 یک خاطره پزشکی

یادم هست توی مالزی برای معده درد مراجعه کردم به یک کلینیک - توجه می فرمایید کلینیک  یعنی یک مکان با بیماران فراوان - دو ساعت از وقت ورود تا ملاقات با پزشک طول کشید ، سه روز تا نوبت آندوسکوپی ، دو ساعت تا انجام آندوسکوپی که  در اتاق جراحی عمومی و با بیهوشی انجام شد و تقریبا 30 دقیقه بعد هم دکتر را مجددا دیدم و بیماری ام تشخیص داده شده بود و دارو هم کمتر از یک ربع بعدش توی دستم بود و داشتم برمی گشتم منزل. 

جالبی داستان در اینه که من  بیش از  ده سال با تشخیص اشتباه دکترهایی که گاه وقت گرفتن ازشون به شش ماه هم رسیده بود ، از 1379 داروهای الکی می خوردم و دلم خوش بود که بهترین متخصص های معده کشورم در مورد بیماری ام نظر داده اند و خنده دارترش این که هر وقت در مورد پزشکی ایران صحبت می شد ، شانه هایم را بالا می گرفتم و با غرور به همه می گفتم پزشکی ایران نه تنها در خاورمیانه حرف اول رو می زنه که در دنیا هم جزو بهترین ها هست.

 نه پزشکی که اخلاق توش نیست هیچ نیست حتی اگر زبده ترین در دنیا باشه . یکی از ساده ترین اصول اخلاقی هم در خدمت بیمار بودن پزشک هست که قطعا  اگر دکتری این طوری رو پیدا کنم حتما دستشو می بوسم

نمایشگاه کتاب

روز جمعه ای با دوستان افتادیم توی بزرگراه خلیج فارس که سری زده باشیم به نمایشگاه کتاب در شهر آفتاب که خداییش اسمش خیلی برازنده اش است با آن آفتاب سوزنده .

توی مسیر که کولرها روشن بود و هنوز انرژی  داشتیم ، دوستان شروع کردن به نق و نق کردن که سرانه مطالعه پایین است و این نمایشگاه ها معلوم نیست چرا این قدر شلوغ می شود و این که غرفه های خوراکی اوضاع فروششان بیش از کتاب فروشی ها خواهد بود.

بخش عمده ای از گفته دوستان درست و بدون نقد بود و شکی نیست که هیجان موسومی روشنفکری درست وسط اردیبهشت  ما را می گیرد اما من همین موج های موسمی را هم غنیمت می دانم در پیوند دادن افراد با میل اندک به  مطالعه  و بعضی وقت ها برگرداندن اهل مطالعه قهر کرده به گوی خواندن.

خصوصا برای بچه ها این فرصت خوبی است که در فضایی از نزدیک با این همه کتاب روبرو شوند و حتی از وسایل تفریحی لذت ببرند و خاطره خوشی از کتاب در ذهنشان شکل بگیرد.

امروز پسرم هم  همراه ما بود و چون کم کم دارد وارد نوجوانی می شود مدیریت مالی بن دانش آموزی اش را سپردم به خودش و قول هیچ نوع همکاری هم برای خریدن کتاب مازاد بر بن را ندادم . نتیجه از نظر من رضایت بخش بود پسرک یک پکیج رمان ، دو داستان طنز و یک کتاب تیزهوشان گاج خرید و برعکس قبل که می رفتیم کتاب فروشی از مداد و اسباب بازی و غیره با متانت گذشت.

 ماحصل خرید من هم شد 18 کتاب رمان فارسی و دو کتاب در حوزه آموزش فلسفه  به کودکان. یعنی عطای کتاب های دانشگاهی را رسما به لقایشان بخشیدم و تابستان که بیاید فقط رمان خوانی خواهم کرد خصوصا این که سعی کردم مجموعه کارهای چند نویسنده خوب را بخرم . این طوری ذائقه سخت پسندم برای مدتی سرشار از لذت خواندن خواهد شد.

لوییس مرد

سه شنبه شب ، درست مثل هر سه شنبه دیگری وسایلم را جمع کردم که بزنم به دل جاده اما پیش از رفتن سری زدم به پسرم که در اتاقش خوابیده بود و بعد یک تکه کاهو از یخچال درآوردم و گذاشتم جلوی لوییس کوچولوی بانمک تا با آن دندان های خوشگلش بجود. لوییس دلش می خواست بپرد بیرون اما من وقت زیادی نداشتم. بغلش کردم و آن طور که همیشه دوست داشت کمی موهایش را نوازش کردم و دوباره انداختمش توی اتاق مثلا خوابش که بگیرد و بخوابد . اما نمی دانم چرا وقتی رفتم طرف در که کفش هایم را بپوشم حسی به من گفت برو لوییس را ببوس. لوییس که خوشحال شده بود از توجه دوباره من ، رام نشست توی دستهایم و من در حالی که انگار کلمات در اختیارم نبودند با صدای بلند گفتم لوییس برای آخرین بار یک بوس به من بده .

توی اتوبوس مدام با خودم فکر می کردم چرا چنین جمله ای به زبانم جاری شد آیا من خواهم مرد و دیگر لوییس کوچولو را نخواهم دید؟

صبح که رسیدم به مقصد ،زنگ زدم به پسر کوچولو که یادت نرود قبل از رفتن به لوییس غذا بدهی و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای گریه پسرم از پشت این سیم های ضمخت به من فهماند لوییس مرده و دلیل آن حرف که ناخواسته به زبانم آمده چه بوده است.

اصلا از این که من نمردم و لوییس مرد خوشحال نیستم ولی از این همه خودمحوری خودم متعجب شدم که چرا حتی یک لحظه هم به مرگ لوییس فکر نکرده بودم و همه دغدغه ام مرگ خودم بود و بس.


- لوییس خرگوش  کوچولوی پسرم بود.

باید زیست ، باید زیست ، باید زیست

گاهی چیزی مثل همان خوره هایی که صادق هدایت را می آزرد به جان همه ما می افتد . هر قدر هم که تلاش کنی که نگذاری این درد ها تو را بیازارند باز آرام آرام میخلند لای پوسته های مغزت و تو دست که می گذاری روی این هجم گنبدی شکل ، حرکت مرموزشان را حس می کنی و از خدا می خواهی زودتر چشم هایت بسته شود تا پرواز موشک های قاره پیما را نبینی که بر دوشش زنان و مردان فاحشه  را حمل می کند و گوش هایت نشوند که آبنبات ها خوشمزه شده اند در این روزگاری که مردم به نان شبشان مانده اند و بیمار ها کرم وار از در و دیوار بیمارستان ها بالا می روند و زنان پوشیده ، عریانیشان را جار می کشند و مردان به مهر داغ کرده و مشتی مو ، هیزی چشم هایشان را می پوشانند. 

خوره ها دیر وقتی است که کارشان را شروع کرده اند و لایه به لایه پیش می روند و هیچ دکتر داخلی هم نمی تواند حضورشان را تشخیص دهد که اصلا معلوم نیست چرایی اشان در سرزمینی که قرار بود همه جایش بهشت باشد جز قبرستان.

و هر چه می گردم در میان مغزم که شاد بنویسم و امیدوارانه " خاصه در بهار"  ، نمی شود که نمی شود . گویی خوره ها افتاده اند به تجزیه و تحلیل همان بخش از خاطراتم که احتمالا به مذاق آن ها نیز خوشتر بوده است و این گونه می شود که اندک مخاطبان این باغ اناری می مانند حیران از این همه تلخی و من که شرمسارم از این همه تلخ اندیشی و فقط  این شعر اخوان  را زمزمه می کنم برای دور کردن  هجم تاریک افسوس ها و دریغ ها : " زندگی می گوید اما ، باز باید زیست ، باید زیست ، باید زیست"

یه شب مهتاب

رفته بودیم شمال به همراهی  برادر زاده هایم که آن وقت ها نوجوان بودند و مثل همیشه  این سلیقه موسیقیایی ما شده بود محل خنده و بحث که شادترین ترانه امان می شد یار دبستانی و ای ایران ای مرز پرگهر و گاهی هم جیپسی کینگ . 

هفته قبل  داشتیم خاطرات قدیمی را مرور می کردیم با همین برادرزاده ها که یکی شان با خنده گفت : عمه من از شما تعجب نمی کنم که این آهنگ ها را گوش می کنید ولی خداییش این پسرت که اون موقع 5 سالش بود  دیگه چرا همه آهنگ های فرهاد رو از حفظ می خوند؟؟؟؟

پسرم که در کانون توجه قرار گرفته بود یکهو زد زیر آواز که : چرا رفتی چرا من بیقرارم ؟  ........ و من نجات پیدا کردم از پاسخ دادن  اما هنوز هم دارم فکر می کنم با چه سرعت و شتابی ذائقه موسیقیایی ما عوض شد . 

شاید انقلاب ایران فاکتور مهمی در این تغیر بود اما به نظر می رسد تحولات تکنولوژیک و دسترسی به شبکه های جهانی ، در این مساله پر رنگ تر باشد. نمی دانم این تغیر خوب است یا بد اما احساس می کنم دنیای قدرتمند تصاویر خوانندگان نیمه برهنه با رفتارهای جنسی بیش از هر چیزی بر این تغیر موثر بوده است. چیزی که خوانندگان نوظهور از ننه قهر کرده ایرانی هم با هیجان زیادی از آن پیروی می کنند. درست یا غلط ، این واقعیت غیر قابل کتمان این روزهای  ماست و وای به حال کسانی که بخواهند از این قافله عقب بمانند.

Ambition

 یادم هست وقتی داشتم انگلیسی یاد می گرفتم به واژه ambition  که رسیدم گیج شده بودم که چقدر در زبان انگلیسی واژه برای آرزو و امید هست تا این که یک ویدئو آموزشی در مورد همین واژه دیدم . این واژه بیشتر بیان نوعی آرزوی جاه طلبانه است  یا نوعی  امید برای به دست آوردن یا عملی شدن یک خواسته که شاید هرگز هم محقق نشود؛ درست مثل تصمیمات سال نو. 

سال ها ی متوالی را به خاطر دارم که اسفندش به ارزیابی سال گذشته سپری می شد و فروردینش  به برنامه ریزی برای بهره برداری بیشتر از سال نو  و این دفتر ها بودند که فقط  امبیشن های سالانه مرا به خاطرم می آوردند وگرنه کو انسان توانمندی که به این همه عهد  ، وفادار بماند.

حالا چند سالی هست اسفندها و فروردین هایم رها شده اند از این بار امانت کشیدن بر دوش و دفترهایم هم سپید مانده اند از بی همراهی کلمات. نه که آرزوهایم مرده باشند و تمام شده باشند و من مانده باشم و حوضم نه اصلا   در این سال های اخیر سعی می کنم برای وفاداری به آرزوهایم از قدرت مغز و حافظه ام استفاده کنم تا برگه ها و کاغذها.حالا دیگر خواسته هایم را فقط با کلمات زنجیر نمی کنم  می دانم دیگر فرصت زیادی ندارم و باید آرزوهایم را زندگی کنم.

سال گذشته برای من سالی پر تلاش بود و شاید اگر یک اشتباه کوچک یا شاید یک بی انصافی کوچک رخ نداده بود امسال توانسته بودم یک قدم بزرگ برای آینده پسرم بردارم اما خب نشد.

 حالا در این سال جدید می خواهم همان رویا را دنبال کنم. می خواهم رویایم را زندگی کنم و دنیای بهتری را برای پسرم فراهم کنم گرچه در چهل و یک سالگی دوباره ساختن همه چیز ، کندن از سرزمین مادری ، شغل و موقعیت اجتماعی و  رفاه نسبی  سخت است اما برای من هیچ کاری نشدنی نیست، هیچ رویایی دست نیافتنی نیست ، هیچی خوابی بی تعبیر نیست . من ایمان دارم و همین برای من کافی است.

میدون انقلاب باش

در آستانه چهل و یک سالگی  زیر باران ملایم اسفندانه تهران در مقابل سردر دانشگاه پنجاه تومانی دقیقه ای ایستادم و نوار خاطرات دوران جوانی ام را با سرعتی فراتر از هر نوری مرور کردم. لحظه ای در آغوش لحظه ای فرو می رفت و همه چیز به پایان می رسید و من ایستاده بر سردرگذشته ای بودم که بخش عمده ای از لحظات خوش و ناخوش مرا در خود دفن کرده بود و نامجو می خواند در سرم که میدون انقلاب باش و من ناگهان احساس کردم چقدر جوانم و چقدر شادابم و چقدر نیاز داشته ام بیایم و به این سردر نگاه کنم گرچه به بهانه خرید کتاب بوده باشد .هر چه بود برای آنی احساس کردم  سبک بال قدم می زنم و دیگر در قید سنم ، شغلم و حتی جنسیتم نیستم : رها و سبک مثل برگی به دست باد ............



وفاداری به تاریخی کهن

داریم می افتیم توی روزهای آخر اسفند و حرکت تند و پر هیجان مردم که گویی  در انتظار اولین سال نوی عمرشان  هستند. نمی دانم این همه هیجان از کجا ناگهان سرازیر می شود توی رگ های مردم و خوش به حالشان که شادند و سرخوش . تنها سالی که از آمدن سال نو خوشحال بودم سال 94 بود که در مالزی تنها بودیم و درست به اندازه تعطیلات رسمی ایران رفتیم مسافرت و خستگی روزهای درس خواندن را پشت سرگذاشتیم بی هیچ هراس و انتظار و...........

 عید برای من یک سال افزایش سن ، مسافرت بین شهرهای مختلف برای دیدن خانواده های خودم و همسرم و رفتن از یک خانه به خانه دیگر است. گفتن حرف های تکراری ، آرزو کردن و آرزو کردن و از همه بدتر روبوسی و روبوسی( متنفرم از این تکلیف اجباری )  ..............

یعنی همه اش کارهایی که دوست ندارم. برای من که تمام طول سال را می روم مسافرت همین دو هفته می توانست دمی باشد برای آسودن و کتاب خواندن یا حتی لمیدن روی مبل دیدن شوهای مزخرف تلوزیونی یا نه دیدن یک فیلم انتخاب شده و شاید هم نوشتن یک داستان ، پختن یک سوپ خوشمزه و سق کشیدن یک شیرینی خشک . ......

نمی شود نه نمی شود باید بروم خرید عید، لباس نو بخرم ،  شیرینی بپزم و بزنیم به دل جاده برای دیدن تکرارها . کاش عید اصلا نبود . کاش سال نو نمی شد. حداقل کاش هر دو سه هزار روز یکبار سال نو می شد حداقل . این طوری جذاب تر نبود؟ خداییش این فلسفه بازسازی جهان اسطوره ای شده یک پتک توی سرم و فکر می کنم  این تغییر اجزای فرهنگی که قرار بود بر حسب مکان و زمان معنا پیدا کند چرا هنوز در دوران مدرن هم به همان فلسفه کهنه وفادار است.

حالا این را هم اضافه کنم که بر حسب تحقیقات افرادی مانند دکتر مهرداد بهار اصلا نوروز برعکس تصور ما ایرانی ها ، ابداع ما نبوده بلکه ما از این سنت کهن میان رودانی بهره بردیم و چون به شدت ملت وفادار به تاریخ و نمادها هستیم نوروز در ایران ماندگارتر از زادگاهش شد.

"کاری نکنید گوسفند ها گرگ شوند"

حال و هوای این روزهای ایران و این انتخابات و این انتخاب کردن و این هی کم کردن خواسته ها و مدارا کردن و ناچار شدن برای گزینش بین بد و بدترین مرا یاد داستان عزیز نسین می اندازد که روزی روزگاری چوپانی طماع بود که به گوسفندهایش همواره ظلم می کرد و آن ها را یا می دوشید یا به باد کتک می بست و گوسفند ها دو نوع بودند یا می مردند و یا تن می دادند به زندگی دشوارشان تا این که بره کوچک گله ناخواسته برای گریز از دست  چوپان هی گریخت و شد دونده ای ماهر و کم کم تغییر ماهیت داد و تبدیل به گرگی شد درنده و شرور  و درید آن چوپان زورگو را و  به پایان رساند داستانی که عاقبت تحمل کردن و دم برنیاوردن بود ................................