نفرت

علاقه با يک نگاه شروع نميشود. از قبل زمينه‌ آن چيده شده ولي يک لحظه هست که بروز يا تجلي پيدا مي‌کند. نفرت هم همينطور اهسته، آهسته روح را فرا مي‌گيرد و در يک لحظه،‌ يک اتفاق موجب مي شود که متجلي شود. ظاهر و پديدار گردد.

آيا نفرت ناشي از ناتواني در بيان علاقه يا سرخوردگي علاقه‌مندي پديدار مي‌شود. يا بازتابي واکنشي به تحقير است؟

فعلا پاسخي براي سوال فوق ندارم. فقط ميدانم که به سراشيبي نفرت، خشم افتادم. علايقم به هنجارها، رفتارهاي جمعي بشکل حيرت اوري کاسته شده. از رنج ديگران ناراحت نميشوم. برايم اهميتي ديگر ندارند. قبلا نگران اين حالتم بودم. اما حالا اين تغيير را پذيرفتم

جابجايي

اثاث کشي قبلا سخت بود حالا به عذاب عليم بيشتر شبيهه

براي چندمين بار از هدفم مي نويسم!

وقتي يک موضوع بيش از اندازه تکرار ميشه و اون مرحله به پايان نميرسه، احتمالا فرضها صحيح نيست. اگه نميتونم هدفي بنويسم که کارا و مقدور باشه يعني توقعم غير واقع بينانه ست. از اين رو ديکه سعي ميکنم خودم رو فراموش کنم

واقعيت و آرزو

وقتي ارتباطم با واقعيت قطع ميشه يا مخدوش ميشه ، اسير توهم و آرزو ميشم. که کاش مثلا اينطوري بشه، توافق بشه، قيمتها کنترل و قابل تحمل بشه. اينکه مورد احترام قرار بگيرم.

يادم ميره که واقعيت يک امر سياله، يک امر ثابت نيست. واقعيت در موقعيت هاي مختلف،‌ با پيش فرض‌هاي مختلف،؛ محدوده ش متفاوت ميشه. جلوه متفاوتي پيدا ميکنه

الان فک ميکنم که هدفهام مخدوش يا بي اعتبار شده. مثل کسي شدم که سعي ميکرده به نيازهاي عالي هرم مزلو پاسخ بده، سقوط وحشتناکي کرده و درحال دست و پا زدن براي زنده مونده. چه بيولوژيکي چه زنده موندن عاطفي

براي همين فک ميکنم که فداکاري در حال حاضر براي من يه خود فريبيه، هدفي ندارم که بخاطر کسي ازش دست بکشم

توافق يا تمايل؟

يه جوري بي حس شدم، با وجوي که توافق سطح رفاه رو قدري بهبود مي بخشه، ديگه برام اهميني نداره،‌ گويا لج کردم و ول کردم.

پ ن: گويا کسي منتظر نظر من نشسته که توافق کنند يا نه؟

فداکاري يا خود تخريبي؟

مرز بين فداکاري و خود تخريبي و خود امحاکردن چيست؟

رويا140137

حس نوشتن روياهاي ترسناک و مملو از دلهره‌هاي جديدم رو ندارم فقط اينکه تاحالا نشده بودم که بيدار بشم و خوشحال باشم که هرچي ديدم خوابه

محتواي خواب نگراني از اينده کشور، از بين رفتن امنيت، ...

گزارش 1

گزارش براي خودم. به اينکه بعدا بياد بياورم چه مسيري را طي کردم

در محيط کار تقريبا ايزوله شدم. کاري ارجاع نميشود. براي اينکه احساس بطالت نکنم شروع کردم به خواندن کتاب هوش هيجاني، خلاصه اي از آن را هم اينجا خواهم اورد

 در گام دوم زبان انگليسي، تخصصي و عمومي

همينطور دخترم تلاش ميکند من با پيانو و نتهاي آن اشنا شوم

مهمترين مسئله ي که اين روزها ذهنم را مشغول کرده، مستاجري ست که بدون تمديد نشسته و بلند نميشود و تخليه نميکند. گراني هاي اخير که باعث ميشودم نگران آينده باشم که آيا از عهده وظيفه‌م در تأمين معاش خانواده برخواهم آمد يا خير

رويا

خواب ديدم که براي دکتري در دانشگاهي در کانادا قبول شدم

خيلي مردد بودم. ميگفتم اگه اروپا بود يه چيزي،‌ ترکيه که بهتر. اخه راه به اين دوري؟! نگران بودم

تعبيرش از نظر خودم اينه که به شدت از خانه و خانواده دور ميشم. يه جور الهام يا باوري که مرگم نزديکه

آيينه

صبح همکاري را ديدم که لنگان لنگان به سمت اداره مي آمد. بخاطر آمد دو دهه قبل پر از طراوت بود و انرژي! گفتم دريغ. ديدي عمر چه ميکنه. چقدر پيرشده. بعد به خودم نهيب زدم که مگر تو همان انرژي سابق را داري؟! پرهيز داري که بپذيري پيرشدي؟!!