من که از آسمان شهر تو می گذشتم ،
تو در دل خاک های تیره شهر می خفتی.
من که از آسمان شهر تو
به دوردست های ناممکن
پر می گشودم
تو راهی به سوی آسمان می گشودی.
اینگونه بود که در دل آسمان
درست روی بستر ابرها
جایی که خورشید سلام می کرد
سایه ات پر می کشید و
تاب می خورد و اشتیاق پرواز را می کشت.
سلام
سلام و درود
بله بله
مخصوصا که فارسی شکر است.
خواهش می کنم فرزانه جان.
اتفاقا ارتباط بین روح و سایه رو من هم برداشت کردم. اما شعر اینقدر خوب هست که هر کسی می تونه برداشت خودش رو داشته باشه و شاید نفر سومی بیاد و نظر دیگه ای داشته باشه
من باز هم خوندم و باز هم همون صحنه جلو چشمم اومد.
خوشحالم که این فکر زیبا نوشته شده، این تراوشات مثل یک خواب طولانی و عمیق، خستگی رو از تن بدر می کنند.
ممنونم عزیزم. البته شعر که نیست
ولی به هر حال بعضی وقتها ادم دلش می خواد شده الکی بقلمه.بعضی وقتها از این که فقط انگلیسی می خونم خسته میشم.دلم برای فارسی خوندن و نوشتن تنگ میشه
ای وای ای وای
چیزی که برای ما کودکان جنگ همیشه امتداد داره، خود جنگه.
فرزانه جان بسیار زیبا جای بمب نشسته بودی و از زبانش سخن می گفتی
البته امیدوارم برداشت من درست بوده باشه.
مرسی از نظرت مهسای عزیز
هم این یکی هم اون یکی.
نثر وسط یه انبوه از نظریات فمینستی ناگهان تراوش فرمود. راستش ویرایش هم نشد همونطور گذاشتم تا به سرنوشت بقیه مبتلا نشه. مرسی از پیشنهادات قشنگت . حتما خواستم بازنویسی کنم مد نظرمی گیرمش.
ولی راستش فضای جنگی توی ذهنم نبود. چند وقت پیش توی هواپیما روی ابرها بودیم همه جا روشن و زیبا بود و جی پی اس می گفت الان در فراز فلان شهر هستیم شهر دیده نمی شد اما ما در حال از گذر اسمانی بودیم که ادم هاش زندگی روزمره رو داشتن. اون موقع به مرگ و رها شدن روح فکر می کردم که اگه واقعا قرار باشه به اسمان بره حتما جایی درست بالای انبوه ابرها به دیدار خورشید می رسه. اصطلاح سایه هم دقیقا برگرفته ازارتباط مستقیم سایه با روح در ضمیر ناخودآگاهه.
بازم ممنونم از نظراتت