انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

تعطیلات تابستانی

هنوز تابستون نیومده که خودشو ولو کنه توی شهر و گرماش طاقتمون رو بگیره و  رفت و آمدهامون مختل بشه ولی من تصمیم گرفتم برم یه مدت در گوشه عزلت خودم برای خودم تعطیلات. تعطیلی از همه چیز فعلا. دیگه وب رو آپ نمی کنم تا کی نمی دونم شاید تا وقتی که نسیم خنک پاییزی دوباره بوزه. 

خدانگهدار همه 

بهانه های کودکانه

بچه که بودم دلم می خواست یک شهر بسازم و تمام بچه های یتیم را در سرزمین بدون حاکمم سرپرستی کنم. نوجوان که شدم فهمیدم رویایی نشدنی است در افتادن با جهانی که ساده ترین خواسته هایت را دست نیافتنی می کند. جوان که شدم دلم می خواست نویسنده شوم ،اما کمی که عاقل تر شدم و نویسنده های بیشتری را دیدم فهمیدم توان گرسنه ماندن و نان افتخار خوردن ندارم. تصمیم گرفتم روانشناس شوم آن هم از نوع بالینی که علیرغم رتبه 608 منطقه یک ، موفق نشدم چرا که هم دوره نسلی بودم که به صف های طولانی ارزاق عادت کرده بود. مسیرم را عوض کردم تا بتوانم انسان شناس شوم ، ناگهان دیدم عاشق اسطوره ها شده ام . گرچه نمی دانم چگونه و چه کسی عشقم را دزدید اما همواره چیزی در درونم مرا به سوی دنیای پر رمز و راز اسطوره ها و داستان ها می برد. چیزی مثل یک قلب آرام که ناگهان گر می گیرد و دیوانه وار می تپد و می کوبد به سینه ام  و من که نمی توانم دست بکشم از زندگی روزمره پشت می کنم به هر صدای نا آرامی که می شنوم تا فراموش کنم التهاب و هیجان چشم های خیره شده ،عریان و بیرون زده از دل تاریخ گنگ و کور گذشته را و بسپارم تمام رویاهایم را به فردایی که شاید در آن نان خوردن غم نباشد و بشود که به دلت باشی و قلم برداری و بنویسی و اسطوره ها را هضم کنی. راست است همه این ها بهانه است عشق که عشق باشد یارای مقاومتت نیست. 


پی نوشت :

یکی از دلایل دلسردی ام از مطالعه مستمر شاید این است که همواره دیگران به بیهوده بودن نوشتن و مطالعه در این حیطه گوشزدم می کنند که چه حاصل قبرهای کهن را سرباز کردن و داستان های بیهوده سرادن . اما من باور دارم عصر اسطوره ها تمام نشده است و ما هنوز هم با اسطوره ها دلخوشیم و نگرشمان هنوز هم اسطوره ای  است حتی اگر خیال کنیم خیلی مدرن شده ایم و روشنفکرانه به عصرتکنولوژی می نگریم

سرزمین چقالان

"از این جغرافیای وسیع ، سهم ما شد سرزمین چقالان حسود کوته بین که رنگ و بویشان همه ریا بود و نیرنگ به ظاهری فراخ ، گشاده و مهرورز و آرزوی مرگ و نیستی مان بر دل هاشان. و این گونه است که نفرت و کینه می ماند از سرزمینی که دروازه های تاریکش مملو از سوسک های مرده و موش های طاعون زده است و تو در آستانه ی درگاهی چنین تلخ مرور می کنی دهه چهارم زندگی ات را که ویران شد و می گردی در تل خاک ها ، بین آجرهای نیمه شکسته و چوب های نیمه رها شده  ، بخشی از خودت  ، خود خود خودت را که زیر آوارها مدفون شده اند و حسرت یک نگاه دوباره می ماند توی رگ هایت که ایستاده اند از جنب و جوش و مرده اند بی هیاهو و تغزیه ای  شاید ".

 این بخشی از واگویه های یک شخصیت داستانی است در بیان دلتنگی هایش از سرزمینی که در آن می زیسته . شاید ابهام برانگیز باشد اما می خواهم بدانم چقدر می تواند این نوع واگویه ها در دل یک داستان گویا و مفهوم باشد یا چقدر یک خواننده علاقه مند است به خواندن چنین واگویه هایی ؟ و این که اساسا داستان باید شسته و رفته برود سر اصل موضوع یا نویسنده می تواند با قلم بازی کند؟