انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

مریم زیبا رفت

خبر فقط یک جمله ساده دو حرفی بود : مریم رفت. 

اما همین دو کلمه دنیا دنیا درد ، دنیا دنیا حسرت، دنیا دنیا غصه در خود پنهان کرده بود.

بلاخره بدن مریم بعد از یک سال و اندی مقاومت در برابر سرطان تاب نیاورد حالا بماند که از دیدگاه پزشکی این همه ماندن با نوع سرطان او ، خودش معجزه ای بود.

مریم برای همیشه آرام گرفت و فردا صبح می رود که پتویش را بکشد روی سرش و برای همیشه زیر برف های زادگاهش بخوابد .

مریم رفت تا هر وقت او را یاد می کنم زنی را به خاطر بیاورم که همواره تلاش کرد و هیچ گاه تسلیم نشد حتی اگر حال زیستنش را در دنیایی دیگر آغاز کرده اما به زعم من هرگز این به معنای تسلیم نیست.

باید خبر را تصحیح کرد و نوشت مریم زیبا رفت.

ترس

گفته بودم امسال برای من بسیار مهم است آنقدر که برای زیستن در رویاهایم دمی  بر زمین نخواهم نشست. 

درست یک ساعت قبل پشت شیشه های همین مانیتور دیدم بخشی از این رویاها به دست آمده اند. حداقل تلاش یک ساله ام به نتیجه رسیده و اولین پذیرش در همین صفحات شیشه ای منتظرم نشسته است که دست دراز کنم و به خواب هایم رنگ واقعیت بدهم.

 گرچه هنوز فرصت دارم که بمانم و ببینم بقیه درخواست هایم چه خواهد شد و چه پاسخی دریافت خواهم کرد اما برای من عجیب بود وقتی دیدم اصلا خوشحال نشده ام . آن قدر که با تاخیری چند دقیقه ای و با لحنی که انگار دارم خبر روزنامه را می خوانم به عزیزانم گفتم که چه شده و وقتی دیدم آن دو چقدر خوشحال هستند و تبریک می گویند تازه از عکس العمل خودم متعجب شدم.

برای همسر و پسرم هم این بی تفاوتی به شدت تعجب برانگیز بود چرا که آن ها بیش از همه  دیده بودند که چقدر من برای رسیدن به چنین روزی زحمت کشیده بودم و چقدر وقت گذاشته بودم و حتی چقدر رویا بافته بودم .

فکر کنم این لب تاب بیچاره هم تعجب کرده ، از بس که من سرچ کرده بودم در مورد شرایط موقعیت جدید و حتی خواندن در مورد فرهنگ و خصوصیات مردم آن سوی دسترسم و یاد گرفتن یک زبان جدید.

یادم هست وقتی هنوز هیجده سال بیشتر نداشتم با جسارت تمام بی آن که بخوام با کسی مشورت کنم رشته دانشگاهی و حتی شهری را که در آن دانشگاه قبول شده بودم عوض کردم چون فقط فکر می کردم باید بروم و از مرداب شدن هراس داشتم. 

و یادم هست در مورد افراد سالخورده می خواندم که اضطراب تغییر حتی شده به اندازه قدم زدن در یک پارک جدید می تواند تجربه ای آزار دهنده باشد.

ولحالا  خودم نه در اوج گستاخی و جوانی و نه در سالخوردگی ، در این سن و سال درست مثل یک موش ترسو شده ام که دلش می خواهد توی سوراخ تنگ و تاریکش بماند و دنیای بیرون را تجربه نکند.

ترسی موهوم برای رفتن دوباره از ایران آزارم می دهد. برای شروع کردن همه چیز از صفر، قدم زدن در فرهنگی کاملا متفاوت ، رو به رو شدن با تجربه های جدید.

فکر می کنم بخشی از این ترس به خاطر همسر و پسرم است ، این که آن ها هم باید به دنبال من فصل جدیدی را در زندگیشان شروع کنند . گرچه هر دوی آن ها همواره و با جدیت مرا به این اقدام تشویق کرده اند اما اگر این تصمیم زندگی آن ها را به مسیر درستی سوق ندهد قطعا من هرگز شاد نخواهم بود.



خوشحالی و غم

چند روز قبل پسرم می گفت از این که  توی این دوره به دنیا اومدم هم خوشحالم و هم غمگین. پرسیدم چرا؟ می گه می دونی خوشحالم چون الان تکنولوژی خیلی خوبه همه چیز هست اما ناراحتم چون توی دوره اخر الزمان به دنیا اومدم و دنیا داره تموم میشه فایده هم نداره.

یعنی ....... به شرف معلمینی که به جای ایجاد روحیه پویا و خلاق در بچه ها ،  اون ها رو ناامید و دست بسته بار میارند.

تسلیت به خودم

درد می پیچد میان رگ های این سرزمین و اشک ها بی وقفه می بارند بر زمین های بایری  که نامش وطن است.

خوب که می نگرم بیش از مرگ این عزیزان ، مرگ فرهنگ و اخلاق آزار دهنده است. مردمی که نمی خواهند بدانند وظیفه اشان روشن کردن دوربین های گوشی هایشان نیست و شاید حتی خروج از محل حادثه یا کنار کشیدن ماشین هایشان برای عبور ماشین های  امدادی ، بسیار مفید تر باشد. 

و این شبکه های اجتماعی چرا نمی خواهند به گسترش یک فرهنگ غنی تر یاری برسانند به جای شایعه سازی و ..............

و  آخر این  که من هم جزیی از این مردمم که هنوز نمی داند در موقع حادثه چه باید بکند.  و این گونه است که فقدان اخلاق و فرهنگ را به خودم تسلیت می گویم،چرا که می دانم یاران شهید بار بی مسولیتی خیلی  از عافیت طلبان  را به دوش می کشند و بی شک روحشان آرام تر از آنیست که به تسلی  نیاز داشته باشد.