انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

خانه افعی

کشید توی کمره تپه ، خزید توی پناهگاه کوچکی که شاید به دست آدمی ساخته شده بود یا شاید هم حیوانی خاک نرم کویری را دریده بود تا از گزند  آفتاب سوزنده در امان بماند. سرش را پنهان کرد و تنش را سپرد به گرمای کویری زمین. شانه هایش شل ونرم شد .  همه بدنش داخل پناهگاه نبود . با یک چشم توان دیدن آسمان صاف ، یکدست و شفاف را داشت. با احتیاط بیرون و صدا ها را می پایید.هراس از پناه بردن به خانه مارها هم آزارش می داد. دست هایش را آماده به سمت بالا نگه داشته بود. نور ستارگان زیبایی خاصی به آسمان شب داده بود. اگر حرکت می شد توان دیدنش را داشت.چشم هایش چندی بود به تاریکی عادت کرده بود. نبض کویر را در دستانش لمس می کرد. سال ها بود در بیابان های این حوالی سرکرده بود. شب های زیادی با کارگران دیگر زیر چادرها خوابیده بود و به صدای نرم ، خزنده و گاه سوزآور کویر گوش کرده بود. از بیابان پیش رویش هم ترسیده بود هم به او انس داشت . چونان زنی اسرار آمیز بود که باکرگی اش را از او دریغ کرده بود اما همواره با عشوه او را به خود می خواند. عصرها بعد از پایان کار با بقیه کارگرها می نشستند جلوی چادر سفید صحرایی ، در مقابل آتشی که گرمای ملایمی از آن بر می خاست چای می خوردند و حرف می زدند و چشم هایشان به تاریکی بیابان پیش رو خیره می شد. چوب دستی کوچک اش همواره در این شب ها کنارش بود که اگر حیوانی ناگهان به سویشان حمله کرد با آن  از خودش و دیگران دفاع کند. اما هرگز پیش نیامده بود . نه هرگز پیش نیامده بود .جز همین امشب که این چوب دستی به کار آمده بود. تقصیر او که نبود. قرار که نبود این طور شود . ولی خب حالا دیگر چه فرقی  می کرد . اتفاق افتاده بود. کند و گنگ ، نرم و بی صدا انگار مرگ همان دور و بر پرسه زده بود و بعد پریده بود روی چوب دستی کوچک او و بر سر حسن فرو امده بوده.قوی بود قوی . زور دستانش رامی دانست که چقدر زیاد است. بارها برادر کوچکش را که تنبیه کرده بود شنیده بود که می گفت دستاش مثل سیمان می مونه. دست سنگی داشت .زور بازوانش زیاد بود. از کودکی کار کرده بود . از وقتی پدرش مرده بود و ناپدریش او را فرستاده بود وردست اوستای بنا، درست از همان وقت عضلاتش شکل گرفته بود. سالها کار کردن ورزیده اش کرده بود. اندام سوخته و چهره آفتاب خورده اش جسارت مردانه ای را با خود داشت که زبانزد همه اهل محل بود. اما کی فکرش را می کرد که این دست ها به کار کشتن بیایند. جز یکی دوباری که دعوا کرده بود از زورش وتوانش استفاده دیگری نبرده بود. اصلا اهل دعوا هم چندان نبود. اگر چندباری بچه های ناپدریش را زده بود فقط از لج از دست دادن مادرش بود. اصلا برای این بود که شاید مادرش به او هم توجه کند و فقط به آن تخمه سگ های رحیم تیزه ، ور نرود. ولی بزرگ که شده بود انگار تازه فهمیده بود مادرش ناچار بوده به شوهر کردن بعد از پدرش . دیگر کمتر غصه اش شده بود. وقتی که برای اولین بار با دختر همسایه اشان همخواب شده بود و گرمای تنش را چشیده بود بی آنکه بداند بوی مادرش را از تن جوان و نشکفته دخترک بوییده بود و همانجا انگار که ناگهان همه کینه ها و دردهایش از بین رفته بود. به ماهی نکشیده حرف ناپدریش را گوش کرده بود و رفته بود سربازی .هر چه بود مال کودکی بود که تند مزاج می شد و خشمگین، کینه ای و سرکش. اما امشب چرا باز طغیان کرده بود. شاید تقصیر حسن بود . دوست نداشت خودش را مقصر بداند . او قهرمان بود چگونه می توانست قاتل باشد. همه به او گفته بود که نباید بگذارد آب روستایشان را لوله کشی کنند و ببرند به آن شهر آن ور بیایان که کلی آدم با نفوذ سیاسی توی مجلس و دولت این جاها داشت.نه او قهرمان بود. آن شب توی روستا چندتایی با هم نشسته بودند و همه گفته بودن که نباید به زادگاهشان خیانت کنند . همه با هم تصمیم گرفته بودن او که تنها نبود. گرچه همه بار مسولیت را انداخته بودند به دوش او ولی هرچه که بود او تنها نبود. اصلا همین فردا که برود و بگوید که چنین شده قطعا همان دوستانش او را کمک خواهند کرد. همه قبول می کنند که او به خاطر حفظ خاک آبا و اجدادیشان مجبور شده . اصلا راستش این بود که حسن خودش مقصر بود. اصلا به او چه که لوله ها هر شب باز می شدند یا نشتی داشتند . تقصیر خودش بود که زاغ سیاه او را چوب زده بود. باید کار خودش را می کرد. نباید در کار او دخالت می کرد. لعنت بر شیطان چراچنین شده بود.

گرمای زمین آرام آرام به خنکایی دل کش تبدیل میشد. دلش می خواست جا به جا شود. صدای پایی در دور دست می شنید. چشم هایش گرم خواب می شد و او دیگر در رویای آب فرو می رفت. صبح که بیدار می شد دوستان هم محلش را می دید که جسد او را کشان کشان به سمت غسالخانه می بردند. ماری او را گزیده بود. در خانه افعی خوابیده بود.