انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

زود بود زود

پدرم درپاییزی سرد پتوی زرد و نارنجی اش را بر سر کشید و آرام خوابید و مادرم در بهاری که هنوز غنچه هایش نشکفته بودند لباس سفیدی به رنگ شکوفه ها برتن ، بر بستری از گل ها آرمید. به یادم دارم بردارم را که زیر شاخه های گیلاس در تابستانی گرم خوابش برد و نمی دانم شاید تقدیر باشد که روزی من پتوی برفی ام را به سر بکشم و به دیدارشان بروم.
مادرم زن مقاومی بود، لجوج و سرسخت، میراثی که برای من هم سهمی از آن مانده است و شاید این که رفتنش را هرچند سخت اما تحمل می کنم- گرچه نه باور- از این رو باشد. تلخی رفتن زنی که از اولین لحظه شکل گیری ات تو را مهربانانه محافظت کرده ، از هر زهری کشنده تر است اما نمی کشد ، یعنی که به یکباره نمی کشد. ذره ذره در لحظاتت تلخی اش را به کامت می ریزد و تو را وامی دارد بخندی . سعی کنی که مثلا بخندی ولی آن ته ته دلت آشوب شود از خنده هایت و تلخی که همواره با تو خواهد ماند. شاید تا پیوستنی دیگر تو همواره این غم را با خود خواهی داشت. شاید تا زمستانی سرد و برفی که دوباره او را در آغوش بکشی.
اما هر چه هست به میراثش وفادار خواهی ماند ، سخت و سرد اما مقاوم و امیدوار، خدانگهدار مادر، گرچه زود بود و زود بود و زود.....