انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

باران در کامبوج

پیش بینی هوا را که نگاه نکنی نه بارانی می پوشی و نه چتر برمیداری .می زنی به دل دانشگاه و خیمه میکنی توی اتاقکت که از همه دنیا منفک شده و رو به رویت که میز چوبی است و چراغ مطالعه و شاید هم حتی همین مانتیور خسته لب تاب که چشم دوخته به امید معجزه ای که شایدکلمات درهم شوند و تو چراغ مقاله ای دیگر را بگیرانی. و وسط همین چه بنویسم هاست که یکهو یادت می افتد اوه یک نشست هست توی دانشکده بغلی در مورد ایران و تو قول داده ای به خودت که بروی و ببینی این ایرانی امریکایی که روزی رفته ایران چه حرفی برای گفتن از پاره تنت دارد. بی خیال پالتو ات را می پوشی و می روی که باران غافلگیرت می کند و تو ناخواسته دستت می رود دور گردنت و شالگردن که نه همان روسری ایرانی ات را می اندازی سرت تا حداقل شب فش فش دماغ مبارک را  تحفه به خانه نبری. اما درست همانجا درست همان وقتی که شال را از گردنت باز می کنی تا دور سرت بپیچی ناگهان تصویر زنانی از جلو چشمانت می گذرد که خوشحال و خندان توی استادیوم آزادی فریاد می زنند و  ناگهان خشکت می زند و باران را فراموش می کنی که کله ات را دیگر خیس کرده است .و سوالی ، سوالی گیج و منگ خوران از سرت می گذرد که آیا زنان سرزمین دور و دیرینه ات چون تو می توانند اگر بخواهند  روسریشان را از سرشان دربیاورند و دور گردنشان حلقه کننددددد...............

انتظار کلمه پنج حرفی آزار دهنده ایست...........