انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

تاریخ معتاد است

 نه تاریخ که عوض نشدنی است . تاریخ بازی شده است . تاریخ به پایان رسیده است. تو در اکنونی در اکنونی که لحظه ای دیگر تاریخ می شود و باز کسی در جایی تکیه می دهد به پشتی و کتاب را می گشاید و تاریخ تو را می خواند . خوشحال باش در دوران تاریخ پادشاهان به دنیا نیامده ای . این روزها تاریخ من و تو را هم می نویسند . هرچند من و تو دیگر نام نداریم اما باید نقش های شاهانه امان را زیباتر از هر شاهزاده ای بازی کنیم. بلند شو تاریخ تمام شده است. نمره ها را همین امروز می گذارند روی برد دانشکده ، بدو همه مسیر بی درخت دانشکده را بدو ، نمره ها را زده اند. بعید می دانم بیست شده باشی . بعید می دانم بیست شده باشم. من که به همان ده هم راضی ام . امتحان سختی بود سخت ترین امتحانی که خود را در آن بازی کرده ام ، خود را و تمام خاندانم را از روزی که روی خاک های آریایی پرسه زده ایم . از شب های تاریکی که بر غلبه اهریمن سوگوار بوده ایم.از صبح های روشنی که بازگشت اهورا را آفرین گفته ایم. و تو تمام تاریخ را زیسته ای و می دانی از چه می گویم از حرف های نگفته و خفته شده در گلوهای هراسان ، از زنان و مردانی که دیوارهای سوتفاهم دوره اشان کرده ، از اشارات مبهم ، از کلمه های جاری نشده ، از اشک های فرو ریخته ، از شادی های کوته زیست شده ........... چقدر حرف داشته ای برای گفتن که خروار خروار برایت کاغذ آورده اند ؟ چه را می خواهی فریاد کنی روی این همه سکوت ، روی این همه سکون؟ چیزی نیست اگر همه تاریخ را غربال کنی تنها چند کلمه می ماند و چند آه فریاد شده . در این تاریکخانه چیزی پیدا نمی شود . دیگر دارد دیر می شود تاریخ دارد تمام می شود وقت زیادی نمانده است گرچه همچنان به زیستن تاریخ مبتلاییم و چیزی نمی نویسیم که حافظه  اوراق را تکان دهد ، اما تاریخ به بودن ما معتاد است به همه جنگ ها و گریزهایمان، به همه رنج کشیدن هایمان، به اشک هایمان به سوگ هایمان ،به طمع های بی انتهایمان ،به عقاید مزخرف بی بنیانمان . تاریخ این تاریخ لعنتی با این سایه شومش که گسترده اش را روی خواب هایمان کشانده است ، به بودن با ما معتاد است.

اگه متن طولانیه و حوصله خوندنش رو ندارید ، راحت باشید این فقط یک واگویه شخصی ایه  و بس .


رفته ، ول کرده رفته. شاید قهر کرده باشد ، شاید دلش از من گرفته و یا شاید فکر کرده دیگر نمی توانیم دوست هم باشیم. بارها از خودم پرسیده ام شاید نباید در مورد وجودش ، حضورش و زیست دایمی اش به کسی چیزی می گفتم. درست مدت کمی بعد از این که از بودنش صحبت کردم به دیگری ، ولم کرد و رفت . اول متوجه نشدم ، از بس که به بودنش عادت کرده بودم ، از بس که مانده بود فکر کرده بودم بخشی از وجودم شده ، نه اصلا نفهمیدم کی رفت و این بیش از همه عذابم می دهد . یک روز ناگهان متوجه شدم نیست ، رفته ، جایش خالی بود . درست مثل این که یک روز بلند شی و ببینی دیگر آسمان نیست ، گرمایی نیست و تو می لرزی از سرمای درونی . رفته بود. بی خبر . بی هیچ عذر و بهانه ای و نشانه ای و حتی کلامی و حرکتی که نشان بدهد قصد رفتن دارد. خیلی وقت بود می شناختمش ، آنقدر که حتی به خاطر ندارم کی آمده بود و چه طور زندگی مرا تسخیر کرده بود. بود و بودنش آن قدر طبیعی و عادی شده بود که گویی زمین باید باشد و هست و نیازی به پرسش نیست که این زمین چرا باید بار این همه آدم را بر دوش های نحیفش تحمل کند. حتما هم مثل زمین هیچ گاه از خودش نپرسید بود چرا این قدر با اون نامهربانم. همیشه و در هر حالتی کنارم بود. با من عاشق می شد با من می گریست با من فریاد می کشید.... اما خنده هایش را نمی دیدم ، شادی های را دنبال نمی کردم . هیچ کس در دنیا اینقدر مرا از نزدیک ندیده بود که او دیده بود. حرف نمی زد اما حتی شب ها هم مرا می نگریست . می نگریست و صبح ها که بیدار می شدم به رویم نمی آورد که چقدر احمقانه روز هایم به شب ها گره خورده اند . هیچ نفهمیدم چند سالش بود. لعنتی حتی یکبار هم سر حرف را با من باز نکرد .لال ، نه نباید لال بوده باشد ولی چشمان نافذی داشت  که همیشه در مقابلش تاب نمی آوردم . ته چشمانش لبخند و یک جور مهربانی ملایم که با آن ابهت عمیقش سازگار نبود، موج می زد . نه بزرگ می شد نه کوچک از وقتی یادم میاد تقریبا چهره اش همین بود که بود و  همیشه درست از یک زاویه مرا می نگریست. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده  و چقدر دوستش داشته ام بی آن که حتی به خود اقرار کرده باشم. همان جثه نحیف و نزار که انگار همیشه ده ساله مانده است . حتی وقتی من شش ساله بودم و برای اولین بار دیدمش همین طوری بود شاید ده ساله .هیچ وقت هم بزرگ تر نشد حتی وقتی من قد کشیدم و دلم خواست ماجراجو باشم و زدم به چاک جاده و راه های بی و برگرد زیادی را رفتم تا به او ثابت کنم اسیر چشم ها و نگاه پر نفوذش نیستم. اما راستش  همیشه مسحورش بودم؛ فقط نمی خواستم به خودم بگویم که چنین است . نگاه هایش را تاب نمی آوردم و می خواستم بگریزم اما او بود تا این که باز به سازگاری کودکانه ام بعد از طغیان جوانی باز گشتم باز دیدم او هست . او با همان لبخند و مهربانی توی چشم هایش . یادم نمی آید کی ولی انگار مرا نوازش هم می کرد. وقتی آرام نبودم در آغوشم می گرفت. اما .... ، حتی یکبار را هم  نمی توانم به خاطر بیاورم از بس که بودنش و مهربانی اش ، عادی شده بود برایم . ............. او رفته ، قهر کرده ، دخترک ده ساله وجودم از این که او را فروخته ام به لذت آنی سخن گفتن در موردش پیش دیگری ، از من گریخته است. با او من نه جوان بودم و نه پیر . انگار زمان،  توی همان ده سالگی دخترک متوقف شده بود و من گیر کرده بودم توی چرخ دنده های ساعت و دخترک نمی گذاشت حرکت کنم. ولی حالا چه!  دخترک رفته ، قهر کرده و من تنها مانده ام تنهای تنها درست مثل آن شاعری که می گفت و اینک منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد.


سلام

 دوستان عزیز 

تا شنبه هفته آینده دسترسی به اینترنت ندارم. بنابراین با عرض پوزش نه پست جدید می گذارم و نه می توانم فعلا به شما سر بزنم. اگر عمری بود شنبه  15 آبان مجددا نزول اجلال می فرمایم در این تخت سلطنتی .