انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

مرگ آسان تر از درمان

بعد از سال ها پرداخت هزینه های گزاف بیمه که ماهیانه از حقوقمان کسر می شود ، تصمیم گرفتیم برویم دکتر مجانی آن هم در بیمارستان میلاد. سه تا نوبت اینترنتی گرفتیم و با کلی خدایا شکر چه مملکت پیشرفته ای ، صبح زود خودمان را رساندیم بیمارستان که اگر هم چند ساعتی به خوابمان افزوده بودیم هم چندان ضرر نکرده بودیم . اولین نوبت مربوط به پسری بود که ناخن انگشتش داخل گوشت رفته و دکتر ما را رسما فرستاد دنبال نخود سیاه که باید اول آزمایش خون بگیری و هفته آینده بیایی برای عمل و آزمایشگاه هم چون بچه موز خورده بود گفت برو فردا بیا. نفر دوم من بودم . الان که  خوب فکرش را می کنم یادم نمی آید دکترم زن  بود یا مرد چون دکتر چسبیده بود به مانیتور و  وقتی من حرف می زدم دریغ از یک نگاه به پاهای من  و بعد با یک اطمینان مافوق بشری گفت این رماتیسمه خانوم چرا اینقدر دیر مراجعه کردی می نویسم برو روماتولوژیست . و من شوکه شده بودم که این همه دانش چگونه از مانیتور به این اعجوبه منتقل شده و چرا این نابغه را نمی دزدند و نمی برند آن ور آب . نفر سوم هم که همسرم بود بعد از شنیدن ماوقع کلا عطای ویزیت آبدوغ خیاری را به لقایش بخشید و ما راهی شدیم داخل شهر که دکتر جراح عمومی و روماتولوژیست پیدا کنیم و چشمتان روز بد نبیند  از صبح تا الان هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده ایم مگر برای پسری که برای ساعت ده شب یک وقت گرفته ایم و مرکز روماتولوژی ایران هم فعلا دستمان را گذاشته توی حنا که شاید ان شااله در هفته های آتی نوبتی خالی شود و بشود که زیارت کنیم دکتر را.

با این وضعیت بیمه رایگان و نوبت دهی و بعد هم تشخیص های اشتباه و بعدترش هزینه های گزاف ، به نظرم مردن هم کم خرج تر است هم راحت تر  .

چند دقیقه قبل به طور ناگهانی نوشته پشت دفترچه بیمه ام - تامین اجتماعی - را خواندم و از خودم پرسیدم چه می شد کلا اصلا قرار نبود برنامه ای در هیچ حوزه ای نمی داشتیم ؟ آیا این همه نتیجه معکوس حاصل برنامه ریزی است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



سرانجام  این داستان

بعد از کلی مراجعه به مطب و مراکز مختلف و تماس های تلفنی مکرر و گوشی در دست ماندن و منشی جان محل سگ نگذاشتن ، موفق شدم برای 23 خرداد وقت پزشک بگیرم. کولاک کردم نه؟ 

 به نظر شما اساسا این مدل برخورد با بیمار و سرگردان کردنش درست است؟ خصوصا که منشی ها از خود پزشک ها پر افاده تر هستند متاسفانه . 

 یک خاطره پزشکی

یادم هست توی مالزی برای معده درد مراجعه کردم به یک کلینیک - توجه می فرمایید کلینیک  یعنی یک مکان با بیماران فراوان - دو ساعت از وقت ورود تا ملاقات با پزشک طول کشید ، سه روز تا نوبت آندوسکوپی ، دو ساعت تا انجام آندوسکوپی که  در اتاق جراحی عمومی و با بیهوشی انجام شد و تقریبا 30 دقیقه بعد هم دکتر را مجددا دیدم و بیماری ام تشخیص داده شده بود و دارو هم کمتر از یک ربع بعدش توی دستم بود و داشتم برمی گشتم منزل. 

جالبی داستان در اینه که من  بیش از  ده سال با تشخیص اشتباه دکترهایی که گاه وقت گرفتن ازشون به شش ماه هم رسیده بود ، از 1379 داروهای الکی می خوردم و دلم خوش بود که بهترین متخصص های معده کشورم در مورد بیماری ام نظر داده اند و خنده دارترش این که هر وقت در مورد پزشکی ایران صحبت می شد ، شانه هایم را بالا می گرفتم و با غرور به همه می گفتم پزشکی ایران نه تنها در خاورمیانه حرف اول رو می زنه که در دنیا هم جزو بهترین ها هست.

 نه پزشکی که اخلاق توش نیست هیچ نیست حتی اگر زبده ترین در دنیا باشه . یکی از ساده ترین اصول اخلاقی هم در خدمت بیمار بودن پزشک هست که قطعا  اگر دکتری این طوری رو پیدا کنم حتما دستشو می بوسم

نمایشگاه کتاب

روز جمعه ای با دوستان افتادیم توی بزرگراه خلیج فارس که سری زده باشیم به نمایشگاه کتاب در شهر آفتاب که خداییش اسمش خیلی برازنده اش است با آن آفتاب سوزنده .

توی مسیر که کولرها روشن بود و هنوز انرژی  داشتیم ، دوستان شروع کردن به نق و نق کردن که سرانه مطالعه پایین است و این نمایشگاه ها معلوم نیست چرا این قدر شلوغ می شود و این که غرفه های خوراکی اوضاع فروششان بیش از کتاب فروشی ها خواهد بود.

بخش عمده ای از گفته دوستان درست و بدون نقد بود و شکی نیست که هیجان موسومی روشنفکری درست وسط اردیبهشت  ما را می گیرد اما من همین موج های موسمی را هم غنیمت می دانم در پیوند دادن افراد با میل اندک به  مطالعه  و بعضی وقت ها برگرداندن اهل مطالعه قهر کرده به گوی خواندن.

خصوصا برای بچه ها این فرصت خوبی است که در فضایی از نزدیک با این همه کتاب روبرو شوند و حتی از وسایل تفریحی لذت ببرند و خاطره خوشی از کتاب در ذهنشان شکل بگیرد.

امروز پسرم هم  همراه ما بود و چون کم کم دارد وارد نوجوانی می شود مدیریت مالی بن دانش آموزی اش را سپردم به خودش و قول هیچ نوع همکاری هم برای خریدن کتاب مازاد بر بن را ندادم . نتیجه از نظر من رضایت بخش بود پسرک یک پکیج رمان ، دو داستان طنز و یک کتاب تیزهوشان گاج خرید و برعکس قبل که می رفتیم کتاب فروشی از مداد و اسباب بازی و غیره با متانت گذشت.

 ماحصل خرید من هم شد 18 کتاب رمان فارسی و دو کتاب در حوزه آموزش فلسفه  به کودکان. یعنی عطای کتاب های دانشگاهی را رسما به لقایشان بخشیدم و تابستان که بیاید فقط رمان خوانی خواهم کرد خصوصا این که سعی کردم مجموعه کارهای چند نویسنده خوب را بخرم . این طوری ذائقه سخت پسندم برای مدتی سرشار از لذت خواندن خواهد شد.

لوییس مرد

سه شنبه شب ، درست مثل هر سه شنبه دیگری وسایلم را جمع کردم که بزنم به دل جاده اما پیش از رفتن سری زدم به پسرم که در اتاقش خوابیده بود و بعد یک تکه کاهو از یخچال درآوردم و گذاشتم جلوی لوییس کوچولوی بانمک تا با آن دندان های خوشگلش بجود. لوییس دلش می خواست بپرد بیرون اما من وقت زیادی نداشتم. بغلش کردم و آن طور که همیشه دوست داشت کمی موهایش را نوازش کردم و دوباره انداختمش توی اتاق مثلا خوابش که بگیرد و بخوابد . اما نمی دانم چرا وقتی رفتم طرف در که کفش هایم را بپوشم حسی به من گفت برو لوییس را ببوس. لوییس که خوشحال شده بود از توجه دوباره من ، رام نشست توی دستهایم و من در حالی که انگار کلمات در اختیارم نبودند با صدای بلند گفتم لوییس برای آخرین بار یک بوس به من بده .

توی اتوبوس مدام با خودم فکر می کردم چرا چنین جمله ای به زبانم جاری شد آیا من خواهم مرد و دیگر لوییس کوچولو را نخواهم دید؟

صبح که رسیدم به مقصد ،زنگ زدم به پسر کوچولو که یادت نرود قبل از رفتن به لوییس غذا بدهی و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای گریه پسرم از پشت این سیم های ضمخت به من فهماند لوییس مرده و دلیل آن حرف که ناخواسته به زبانم آمده چه بوده است.

اصلا از این که من نمردم و لوییس مرد خوشحال نیستم ولی از این همه خودمحوری خودم متعجب شدم که چرا حتی یک لحظه هم به مرگ لوییس فکر نکرده بودم و همه دغدغه ام مرگ خودم بود و بس.


- لوییس خرگوش  کوچولوی پسرم بود.

باید زیست ، باید زیست ، باید زیست

گاهی چیزی مثل همان خوره هایی که صادق هدایت را می آزرد به جان همه ما می افتد . هر قدر هم که تلاش کنی که نگذاری این درد ها تو را بیازارند باز آرام آرام میخلند لای پوسته های مغزت و تو دست که می گذاری روی این هجم گنبدی شکل ، حرکت مرموزشان را حس می کنی و از خدا می خواهی زودتر چشم هایت بسته شود تا پرواز موشک های قاره پیما را نبینی که بر دوشش زنان و مردان فاحشه  را حمل می کند و گوش هایت نشوند که آبنبات ها خوشمزه شده اند در این روزگاری که مردم به نان شبشان مانده اند و بیمار ها کرم وار از در و دیوار بیمارستان ها بالا می روند و زنان پوشیده ، عریانیشان را جار می کشند و مردان به مهر داغ کرده و مشتی مو ، هیزی چشم هایشان را می پوشانند. 

خوره ها دیر وقتی است که کارشان را شروع کرده اند و لایه به لایه پیش می روند و هیچ دکتر داخلی هم نمی تواند حضورشان را تشخیص دهد که اصلا معلوم نیست چرایی اشان در سرزمینی که قرار بود همه جایش بهشت باشد جز قبرستان.

و هر چه می گردم در میان مغزم که شاد بنویسم و امیدوارانه " خاصه در بهار"  ، نمی شود که نمی شود . گویی خوره ها افتاده اند به تجزیه و تحلیل همان بخش از خاطراتم که احتمالا به مذاق آن ها نیز خوشتر بوده است و این گونه می شود که اندک مخاطبان این باغ اناری می مانند حیران از این همه تلخی و من که شرمسارم از این همه تلخ اندیشی و فقط  این شعر اخوان  را زمزمه می کنم برای دور کردن  هجم تاریک افسوس ها و دریغ ها : " زندگی می گوید اما ، باز باید زیست ، باید زیست ، باید زیست"