انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

پارادایمی به اسم تمشک

در افسانه های آفرینش سرخ پوستان آمده که خداوند سه مجسمه گلی ساخت و آن ها را در کوره گذاشت بپزند. اولی را با عجله برداشت در حالی که خام  و سفید رنگ بود. دومی خوب برشته شده و قرمز رنگ بود و آنقدر خدا از دیدن این مجسمه پخته خشنود بود که اصلا فراموش کرد مجسمه سومی هم در کوره هست و بنابراین سومی سوخت و جزغاله اش در آمد. از این سه مجسمه نژادهای مختلف در دنیا شکل گرفت که خب معلوم است که زیباترینش می شود همین سرخ پوست ها که احتمالا خدا هی احسن الخالقین می گفته  به این خلقت خوب برشته شده اش. آن دوتای دیگر هم شد نسل سفید و سیاه. البته که الان باید ذائقه خداوند هم تغییر کرده باشد چون هم حجم خوشگل ها در بین این سفید ها خصوصا از گونه اروپاییش بیشتر از دو نژاد دیگر است . و هم  این که به جز خوشگلی و پوست خوب و قد بلند و تناسب نسبی اندام ، خدا لطف کرده و قاره سبز را هم بخشیده به این ماست های بیمزه ( از منظر یک سرخ پوست عرض می کنم) و یه لطف دیگر هم کرده و آن هم رشد حقوق مدنی و احتمالا برداشت مناسب از حقوق انسانی و آزادی های مدنی و همه این چرت و پرت های دهن پرکن که موجب شده در آرامش بیشتری زندگی بکنند. ولی من یه سوال مهم دارم از خداوند که چگونه است ما برای چیدن یک عدد تمشک باید هزار تا خار را تحمل کنیم بعد  تو آمده ای و تمشک های بدون خار را بخشیده ای به این اروپایی ها؟؟؟؟؟؟؟ آخر تبعیض تا کجا؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا نمی خواهم عدالتت را زیر سوال ببرم هاااااااا ولی بیا راست و حسینی فلسفه تمشک با خار و بی خار را برای من حل کن که بدجوری الان روی مخه.

بحران چهل سالگی

ساک ولو شده وسط سالن و پر می شود با حسی غریب که نمی دانم اسمش را از الان چه بنامم.  قرار بود جمعه بیاید ولی انگار همیشه صحبت از آمدن نیست و اینبار باید بروم. نمی دانم چه انتظارم را می کشد و دلم هم اصلا نمی خواهد بدانم که چه پیش خواهد آمد. دارم خودم را آماده می کنم به سخت ترین شرایطی که ممکن است برای یک انسان پیش بیاید. به سخت ترین وضعیتی که یک انسان ممکن است بتواند تحمل کند و به دشوارترین کارهایی که یک انسان توان انجام دادنش را دارد. نه این که همه سختی در پیش باشد اما می خواهم در گاه سختی و تنهایی پایدار بمانم ، اشک نریزم و به خود یادآوری کنم که به خواست و اراده خود به همه این سختی ها تن داده ام.

یادم هست یکی از خواب های تکراری ام همیشه شنا کردن در دریا بود در دریایی که حتی ساحل نیز نداشت. حالا دارم می روم میان دریا شاید هم اقیانوس شنا کنم ، گیرم که وسط  امواج عضلات پایم بگیرد و غرق شوم . مهم نیست ، مهم این است که خواسته جهان اجرا شود . گرچه می شود نام های زیادی برای این پشت و پا زدن به همه چیز گذاشت  مثل دیوانگی ، بی خردی ، جنون ، عدم آینده نگری و .......... . اما من دوست دارم اسمش را بگذارم بحران چهل سالگی . بحران کشنده ای که در آن ناگهان همه آینه ها از پیش رویت برداشته می شود و تو می مانی و تو و این واقعیت که فقط یک آینه پیش روی توست و آن تویی که برای خود نزیسته ای و حال باید برای خودت بزیی و بتوانی دنیایی بیافرینی زیبا. شاید تصادف معناداری بود امسال در سالگرد تولدم وقتی که برادرم به قصد شوخی ،  شمع صفر را خریده بود برای کیک تولد. 

هرچه که هست می روم ، می روم تا شروع دوباره ای داشته باشم دقیقا از همین نقطه صفر .