انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

حملات ایران به پایگاه های نظامی شروع شد. مردم ایران صبح بلند میشند در اخبار چه می شنوند؟؟ بدنم از شدت ترس به لرزه افتاده. حرف یکی دو تا موشک نیست ده ها و فقط عین السد هم نیست. ظاهرا. الان خبر اومد که جنگنده های آمریکایی به پرواز در اومدن ،یا خدا ...........................................

پی نوشت

صبح شده و همه می دونیم که  با تبانی چند تا موشک زده شده به پایگاه های مهم آمریکایی  و خب کسی هم اسیب ندیده، ترامپ مجنون هم فرمودن که از اوضاع راضی هستند ور فتند کپه مرگشون رو گذاشتند. اما درست همزمان یه هواپیما توی ایران سقوط می کنه 180 نفر می میرند. ضمن اینکه ملت خاطرشون جمع شده از انتقام گرفته شده ، ذهنشون درگیر همدردی با قربانیان این حادثه شده که اتفاقا خیلی هاشون هم از افراد تحصیلکرده بودند.  به نظر می رسه همه چیز داره خوب پیش میره. اعتبار از دست رفته هم ترمیم شده ، خاطرات کشته شدن ادم ها هم به فراموشی سپرده شده، یه چنگ و دندونی هم بهم نشون دادیم و الحمداله  برمیگردیم به روزهای قبل ،بحران مشروعیت الان توی این وسط کیلویی چند.منم که کلا این مدت اسکل شدم . کلی ددلاین از دست دادم بیخود خودم رو درگیر بازی کردم که قابل پیش بینی بود ولی من نتونسته بودم پیش بینیش کنم چون قدرت تحلیلم رو دو دستی تقدیم کرده بودم به رسانه ها تا برام تصمیم بگیرند و زندگی ده روز اخیرم رو آغشته به اضطراب و تنش کنند. 

سرد بود، جنگ بود

خزیدم توی نور نیمه گرم پاییزی که کشدار لمیده بود روی پله ها.

 نور پایدار نبود و هی خودم را از این پله به آن پله می کشاندم و دفتر مشق و کتابم را بالاتر می گذاشتم. 

در خانه بسته بود و صدای پای عابرین از پشت در می آمد. اما همه حواس من مانده بود پیش کبری که تلواسه گرفته بودش و نمی دانست چه باید بکند.

 از دستش عصبانی بودم که اینقدر ضعیف و بی اراده بود.

 و عصبانی از دست معلم که گفته بود یکبار از روی درس بنویسید بعد هم 20 تا لغت سخت از توش دربیاورید و باز از هر کدام یک خط بنویسید.

 انگشتانم درد می کرد و به فکر این بودم که 20 تا کلمه را آنقدر بزرگ بنویسم که فقط توی هر خط 4 تا بیشتر جا نگیرد.

همه دلخوشیم همان نور بیحال خورشید پاییزی بود که بدنم را گرم می کرد. بخاری ها هنوز روشن نشده بود.

 صبح ها که بلند می شدیم مادر بعد از جوشاندن آب برای چای ، آتش را خاموش نمی کرد و ما با لقمه ای از نان می رفتیم نزدیک گاز و خودمان را گرم می کردیم. 

دلم می خواست می شد آتش را بگیرم وسط مشتم و بگذارم توی جیب مانتوی گله و گشاد مدرسه و بروم توی خیابان. 

امروز که از مدرسه آمده بودم هیچ کس توی خانه نبود. غذا هم نبود.

 خواهرم که دبیرستان می رفت دو ساعت بعد از من آمد. او هم نمی دانست چه خبر است.

 گرسنه بودم و توی یخچال فقط چند تا سیب بود و یک شیشه شیر پاک. 

از توی جانونی دو تکیه نان مانده برداشتم  اما حالم بد شده بود از بس بوی کهنگی می داد. حتما نون امروز نبوده .

 فکر کردم بروم نان بخرم . توی جیب هایم را گشتم خب معلوم بود که پول ندارم.

 رفتم  روی رف را گشتم ، زیر فرش ، کنار تلویزیون ، کشوی لباس ها و....نه پولی نبود.

 اهی گفتم و یکهو یادم آمد که خاله زهرا چند روز قبل به مامان گفته بود شانسمون کجا بود و من پرسیده بودم خاله شانس چیه ؟

او هم با خنده  و شیطنت گفته بود هیچی عزیزم وقتی مثلا تو خونه غذا نباشه می گیم شانس نیست. 

فکرکردم شاید الان من هم باید بگم شانسمون کجا بود. همین طور که داشتم اتاق ها را می گشتم بلند بلند رو به دیوار گفتم  و کاغذهای دیواری با گل های چشم دارشان به من خندیدند. 

رفتم توی ماهیتابه یک قاشق روغن ریختم و یه قاشق رب و بعد هم کلی آب رویش ریختم که مثلا آبگوشت درست کنم. 

اما نتوانستم گاز را روشن کنم.هرچه به فندک فشار آوردم نشد که نشد.

 خواهرم که رسید غر زنان پول داد که بروم دو تا نان و دوتا تخم مرغ بخرم . 

با عصبانیت گفت مگه بابا پول توجیبی منو  بعدا می ده آخه! کجان اینا؟ بابا چرا نیومده هنوز؟ 

لی لی کنان تا سرکوچه دویدم و با دوتا نان تازه و تخم مرغ برگشتم. 

نان را که گرفتم جلو خواهرم با اخم نگاه کرد : چه خبرت بود اژدها چرا نصف نون رو خوردی ؟ بعدشم این رد گاز چیه روی نون آخه یک تیکه می کندی حداقل چاقالو ! 

همه عصبانیم را ریختم توی صورتش که بقیه اش رو خودم می خورم ...اه.

 قهر کنان رفتم که بروم جلوی تلویزیون اما هنوز گشنه بودم  مظلومانه برگشتم و گفتم ببخشید.

 خواهرم چیز ی نگفت و دو تا تخم با کلی رب و روغن سرخ کرد. دلم می خواست بروم زیر پتو و بخوابم اما چشم های ترسناک معلم نمی گذاشت. 

داشت عصر می شد و خبری ازمامان و بابا نبود.

 نشستم روی پله ها تا زیر نور کم حال خورشید زودتر مشق هایم را تمام کنم  و بعد بروم برنامه کودک ببینم آنهم زیر پتو.

 دومین لغت سخت را پیدا نکرده بودم که صدای جمعیتی از بیرون در، مرا به پایین پله ها کشاند.

 قسمت شیشه ای در خانه جاهایی شکسته بود و من چشمم را گذاشتم درست روی  یکی از سوراخ ها  تا ببینم آن بیرون چه خبر است. 

هنوز خوب چشمم را زوم نکرده بودم که یکهو کسی کلید انداخت و داخل خانه شد.

 بابا بود با آن کت سبز آمریکایی بلندش که فقط تابستان ها نمی پوشید. 

به عقب سر خوردم  و در حالی که سعی می کردم عادی باشم گفتم سلام. 

پدر با نگاهی خسته   و سرد  گفت بدو برو به سیما بگو چادر بپوشه و سماور رو روشن کنه.

 پله ها را دوتا یکی کردم . سیما توی اتاق خوابیده بود. با صدای من از جا بلند شد و زیر لب غر زد که چرا؟

 چرا ؟ ؟؟  من هم نمی دانستم. برگشتم سر پله ها که ناگهان چشمانم سیاهی رفت آدم هایی پشت سر پدرم داشتند از پله بالا می آمدند و دفتر  و کتاب من زیر پاهایشان قرچ قرچ می کرد. 

وقتی همه رفتن بالا دویدم پایین و دفتر و کتابم را جمع کردم. دو صفحه از مشقم پاره شده بود.

 اشک هایم شر شر شروع کردن به ریختن که مادرم هم آمد تو." چی شده دختر؟ "

دفتر را نشانش دادم . "خیلی خب حالا جمعش کن" . 

رنگ و رویش پریده بود چند تا از همسایه هایمان هم  پشت سرش بودند. با چادرهای سیاه و خاکی و صورت های غمگین و غبار زده.

بالا که رفتم خواهرم داشت چای می ریخت و اشک از گوشه چشم هایش قل قل می خورد روی سینی . 

چهره اش آنقدر غمگین بود که جرات نکردم چیزی بگویم.

رفتم توی اتاق . پدرم با مردها توی یک  اتاق نشسته بودند و زن هادر اتاقی دیگر. پدرم دستش را گذاشته بودم روی زانو و داشت با دست دیگرش تسبیح اش را می چرخاند.

 تازه متوجه لباس سیاه پدر شدم . خواستم بروم کنارش بنشینم اما ترسی کودکانه مرا فرا گرفت. 

بغض گلویم را خاراند . رفتم توی اتاق زن ها. مادرم داشت آرام  و اشک ریزان به همسایه امان چیزی می گفت. 

ناگهان صدایی از طرف مردها بلند شد که فاتحه مع الصلوات . مادرم با صدای بلند زد زیر گریه. 

سیاهی انگار همه خانه را گرفته بود. شکمم غار و غور می کرد.

 فکر کردم بروم توی کوچه  گشتی بزنم. 

خورشید دیگر داشت خواب آلود به انتهای آسمان می رسید. 

چند تا از کاسب های  محل داشتند  آفتابه به دست جلوی مغازه هایشان وضو می گرفتند. 

حسن مرغی کشان کشان  با پای لنگش به سمت در خانه امان آمد. از من پرسید "بابات خونه است؟"

 سری تکان دادم و او یالا گویان رفت داخل خانه.

دلم می خواست تمام خیابان را از سر تا ته و از ته تا سر لی لی بکنم اما ترسی سیخ دار توی تنم فرو می رفت. 

برگشتم بالا پشت در اتاق مردها نشستم.

 پدرم داشت با حسن مرغی صحبت می کرد: آره جسدش رو هنوز نیاوردن، فقط خبر دادن کاش دروغ باشه حسن آقا. با خمپاره  ماشینشون رو زدن. معلوم نیست چیزی ازش مونده باشه اصلا. شاید چارتا استخون ،معلوم نیست اصلا.

 چهره هیچ کدام را نمی دیدم.

 حسن مرغی در پاسخ پدرم گفت : "ای بابا یه هفته قبل اومده بود مرخصی طفلک. با زهرا خانوم اومدن در مغازه دو تا مرغ گنده دادم بهش کلی خندید و حرف زد ، چه بچه نجیب و خوبی هم بود.حالا زهرا خانوم خبر داره؟ "

صدای پدرم بغض دار و آرام گفت : "همین موندیم چه جوری بهش خبر بدیم. از صبح که خبر دادن رفتیم مرده شورخونه .جرات نکردیم به عیالش بگیم  جوونه بنده خدا ، بچه کوچیک داره ،  به خدا گناه داره .حالا امشب رو صبر می کنیم  گفتن فردا جنازه رو میارن ".

 ترس تمام وجودم را فرا گرفت. جسد زن همسایه پوشیده در چادر سفید نمازش عرق نشاند روی صورتم. 

بلند شدم  و هراسان رفتم توی اتاق زن ها.

همسایه ها با مادرم حرف می زنند، چای می خوردند ، اشک می ریختند.

 سرم گیج خورد. چشم هایم را بستم .همه جا سیاه شد. مادرم صدا  زد "دختر اون لامپ ها روشن کن" 

چشم هایم را باز کردم . دستمال سفیدی توی دستش بود، روی صورتش گرفته بود و  اشک هایش  نرم نرم روی گونه اش می دویدند.

 لامپ ها را روشن کردم.

 رفتم توی اتاق مردها ، لامپ های آنجا را هم روشن کردم بعد دویدم روی پله ها.

 دفتر مشقم را که گذاشته بودم روی جاکفشی، برداشتم. 

باید چسبش بزنم . چشم های خشمگین خانوم معلم با کبری گره می خورد. باید لغت های سخت را دربیاورم.

 نشستم روی پله ها ، کتاب را باز کردم. صدای اذان بلند شد. 

چندتایی ازهمسایه ها از پله ها پایین رفتند. خودم را کشیدم کنار.حسن مرغی هم  لنگ لنگ از پله ها پایین آمد لبخندی به من زد و رفت. 

در خانه باز مانده بود ، سوزی ملایم و پاییزی  می آمد.

 گشنه ام .دلم نمی خواهد تکان بخورم. کاش یک پتو از آسمون بیافته روی شونه هام.به سقف نگاه کردم .نور لامپ چشمهایم را زد.

شیرین  با کفش جغ جغی اش آمد توی سالن. پستانک روی دهانش  بود. 

هراسان کتاب و دفترم را جمع کردم و مداد را با سر پاکن دارش گذاشتم توی دهنم. 

خاله زهرا ،خنده کنان شیرین را  از پشت کشید توی بغل و با خنده ای بلند گفت "قاتل کتاب هات اومد بپر جمعشون کن."

دفتر و کتابم راتوی بغلم جمع کردم و با عجله خودم را رساندم بالا توی اتاق زنها.

مادرم با هول چشم هایش را پرسان به سویم دوخت .

 لب هایم یخ زده بود با صدایی خفه گفتم "خاله زهرا... " مادرم زد توی سرش. 

زن همسایه با عصبانیت و حرکت سر ، هق هق شروع نشده مادر را خفه کرد. 

 اتاق ساکت شد.شیرین جیر جیر می کرد، خاله زهرا بالا می آمد.

 صدای تیک وتاک ساعت سکوت را می شکافت.

 زن ها تکان نمی خوردند.

 قاب تاریخ بسته شده بود.

 قاب عکس شوهر خاله زهرا ، روی طاقچه کنار قاب عکس پدربزرگ می نشست.