جایی دیدمت ، درست یادم نیست دقیقا کجا بود . بر بلندای کدام کشور بودیم و ابرهای آسمان کدام دشت و بیابان زیر پاهایمان ؟ اما تو را دیدم ، سایه ات را که افتاده بود روی ابرهای درهم فشرده و ترشرو . من داشتم به سوی شمال می رفتم و تو داشتی از پله های آسمان بالا می رفتی. من نمی دانستم که پهنه آسمان مرز ندارد و شاید هم تو خبر نداشتی که من درون هواپیمایی هستم که درست سایه اش چسبیده به سایه تو، آن پایین تر روی توده گسترده ابرها . چیزی میانه دلم تکان خورد و دوباره بادقت از شیشه هواپیما بیرون را نگاه کردم. سایه ات دراز تر می شد و تو بالاتر می رفتی . سایه ات هم حتی داشت از دسترسم دور و دور و محو می شد.... هنوز از فرودگاه به خانه نرسیده بودم که خبر دادند ، برای همیشه سبکبال شده ای ، پریده ای ، رفته ای . اشک هایم می بارید و با خود فکر می کردم سایه ای که چنین سبکبار به سوی آسمان می رود آیا نیاز به چشم های نمناک من دارد؟
هنوز هم نمی دانم سنگ قبرت کجاست و به چه رنگی است .اما می دانی خیالی نیست روحی چنان آرام ،نیازی به نشانی در زمین ندارد، دارد؟؟
تو خستگی هایت را روی بالش ها جا گذاشتی و من صدای شادمانه ات را می شنوم که هنوز داری برایم آهنگ های عروسی می خوانی و هی به حافظه ات فشار می آوری که شعرها درست کنار هم قطار شوند و تو زیبا و با آهنگ ادا کنی واژه ها را.می دانی این آخرین تصویری است که از تو دارم؟
بیست و اندی روز ، جسم بی جانت زیر دستگاهت را نمی توانم به خاطر بیاورم. باورت می شود فقط چشم های گشوده و شادت به یادم مانده است ؟ وقتی به تو فکر می کنم روزهایی که نان به دست می آمدی جلوی چشمهایم می رقصد یا روزهایی که برای اینکه بچه بد غذا و بد ادایت از گرسنگی در حین درس خواندن غش نکند، پفک به دست می آمدی تا اتاق زیر شیروانی، نفس نفس زنان. چقدر خوب بودی مادر ، چقدر کم دانستمت، چقدر زود به پایان رسید فرصت عشق ورزیدن .