انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

فرصت کوتاه عاشقی

جایی دیدمت ، درست  یادم نیست  دقیقا کجا بود . بر بلندای کدام کشور بودیم و ابرهای آسمان کدام دشت و بیابان زیر پاهایمان ؟  اما تو را دیدم ، سایه ات را که افتاده بود روی ابرهای  درهم فشرده و ترشرو . من داشتم به سوی شمال می رفتم و تو داشتی از پله های آسمان بالا می رفتی. من نمی دانستم که پهنه آسمان مرز ندارد و شاید هم تو خبر نداشتی که من درون هواپیمایی هستم که درست سایه اش چسبیده به سایه تو، آن پایین تر روی  توده گسترده ابرها  . چیزی میانه دلم تکان خورد و دوباره بادقت از شیشه هواپیما بیرون را نگاه کردم. سایه ات دراز تر می شد  و تو بالاتر می رفتی . سایه ات هم حتی داشت از دسترسم دور و دور و محو می شد....  هنوز از فرودگاه به خانه نرسیده بودم که خبر دادند ، برای همیشه سبکبال شده ای ، پریده ای ، رفته ای . اشک هایم می بارید و با خود فکر می کردم سایه ای که چنین سبکبار به سوی آسمان می رود آیا نیاز به چشم های نمناک من دارد؟

هنوز هم نمی دانم سنگ قبرت کجاست و  به چه رنگی است .اما می دانی  خیالی نیست روحی چنان آرام ،نیازی به نشانی در زمین ندارد، دارد؟؟

 

تو خستگی هایت را روی بالش ها جا گذاشتی و من  صدای شادمانه ات را می شنوم که هنوز داری برایم آهنگ های عروسی می خوانی و هی به حافظه ات فشار می آوری که شعرها درست کنار هم قطار شوند و تو زیبا و با آهنگ ادا کنی  واژه ها را.می دانی این آخرین تصویری است که از تو دارم؟ 

 بیست و اندی روز ، جسم بی جانت زیر دستگاهت را نمی توانم به خاطر بیاورم. باورت می شود فقط چشم های گشوده و شادت به یادم مانده است ؟ وقتی به تو فکر می کنم  روزهایی که نان به دست می آمدی جلوی چشمهایم می رقصد  یا روزهایی که برای اینکه بچه  بد غذا و بد ادایت از گرسنگی در حین درس خواندن غش نکند، پفک به دست می آمدی تا اتاق زیر شیروانی، نفس نفس  زنان. چقدر خوب بودی مادر ، چقدر کم دانستمت، چقدر زود به پایان رسید فرصت عشق ورزیدن .