انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

خاطرات بر باد رفته

خیلی وقت است که توان نوشتن در فضای مجازی را از دست داده ام. در این مدت داستان های کوتاهی نوشته ام که هنوز نیاز به چکش کاری دارند.  کلاس خاطره نویسی با منیرو روانی پور مرا به این نتیجه قطعی رساند که من توان خاطره نویسی ندارم. تا پیش از کلاس، خاطره نویسی برای من خلق  بود اما الان می دانم در خاطره نویسی چیزی خلق نمی شود ، خلق گذشته به روایت می نشیند. در این دو ماه و نیم خیلی تلاش کردم خاطره بنویسم اما هر بار نهایتا با یک فرم داستانی بیرون آمدم که فقط خردلی به خاطره وام دار بود. حالا دیگر مطمئن هستم به هیچ وجه خاطره نویسی قالب کلامی نیست که مرا شادمان کند.خاطرات می توانند خدمتکار لحظات داستانی من باشند اما نمی توانند  مرا به هدفم نزدیک کنند.

و اما منیرو و کلاس های خاطره نویسی، فقط یک تجربه خوب بود. منیرو ، معلم نیست بنابراین در کلاس هایش نباید منتظر دریافت های تئوریکی بود که یک کلاس خاطره نویسی می طلبد. بیش از هر چیز در کلاس هایش خنده است و گفت و گو و همانطور که خودش هم اذعان می کند کلی فحش و بد و بیراه به زمین و زمان یا نویسنده ها و شخصیت های سیاسی  . فقط خوشحالم که در مورد نویسنده های خارجی خیلی خوش برخورد است .

دیدم بهرام بیضایی هم به جرگه نفی کنندگان سایرین پیوسته ، از این روحیه ایرانی خسته شده ام. همه از هم بدشان می آید. همه احساس می کنند از بقیه برتر هستند و دیگران نمی فهمند.نمی دانم چرا نویسند ه جماعت هم باید مثل عموم جامعه باشد. هنوز به این باور عمیق نرسیده ایم که ما خدا نیستیم در هیچ چیز ما خدا نیستیم . هر نویسنده ای نقص های خودش را دارد و نقاط قوت خودش را.  نمی دانم نویسند ه ها در کشورهای دیگر هم مدام دست به تخریب هم می زنند. منظورم نقد نیست دقیقا تخریب است. 

با این حال کتاب ماهی بهرام بیضایی را سفارش داده ام که بخوانم ودر جلسه کتابخوانی اش شرکت کنم تا  از نزدیک صحبت های خودش را هم بشنوم.


این روزها

روزهای تابستان با کمی آفتاب و کلی باران تقریبا تمام شده و دیگر انتظاری نیست گرمای زیادی داشته باشیم.خاطرات این تابستان همه پر بود از دویدن از این کلاس به آن کلاس، کار ، خواندن کتاب و نت برداشتن  و چند تا هم فیلم خوب و یک سریال آمریکایی . البته استرس کرونا رو بیخیال .

بهترین اتفاق امسال برای من خریدن یک Amazon kindle  کوچولو و جمع و جور بود که خواندن کتاب رو برای من  به شدت راحت کرده، حالا با خیال راحت بدون نگرانی از شانه درد کتاب هامو با خودم به همه جا می برم. همین باعث شده وقت بیشتری ذخیره کنم و بتونم کتاب های فارسی بیشتری رو بخونم. جهالت میلان کوندرا رو برای بار دوم ، تازه تموم کردم و الان صفحه 100 کتاب 1984 هستم. دوست داشتم وقت می داشتم و هر کتابی که می خوندم اینجا معرفی می کردم ولی خب نمیشه. یک دوره خاطره نویسی هم به صورت آنلاین شرکت کردم که نیاز هست حتما براش وقت بگذارم و بنویسم. دلم می خواد برگردم و کمی به علاقمندی های شخصی بپردازم خصوصا دوست دارم ترجمه  متون ادبی رو به صورت جدی پی بگیرم. و صد البته با این شرایط کرونا و مشکلات مهاجرت نمی دونم کی خواهم توانست ، فقط مطمئن هستم که زنده ام تا بتوانم بنویسم و ترجمه کنم.

در واقع درس مهمی که اینجا یاد گرفتم زیستن برای خود هست نه دیگران و یک بخشی از این زیست برای خود پرداختن به علاقمندی های شخصی هست. شاید زیستن برای خود خیلی فردگرایانه به نظر برسه اما واقعیت اینه که تا زمانی که نتوانیم از زیستن در این جهان پر آشوب لذت ببریم ، هرگز نخواهیم توانست قدمی در راستای بهبود دنیایی که در آن هستیم برداریم.

قانون دردآفرین سرزمین بی قانون

سال هاست زنان حقوق دان و فعال حقوق بشر که قوانین ایران را به خوبی می شناسند و کارشناسانه حرف می زنند، تاکید می کنند که حقوق زنان در قانون اساسی نقض شده و این امر دامن می زند به رشد نابرابری های اجتماعی و جرم علیه زنان. کتاب مهرانگیز کار پر است از نمونه های عینی که نشان می دهد نقض حقوق زنان در قانون اساسی جرایم بسیاری را به دنبال داشته است اما متاسفانه جامعه ما هنوز باور نمی کند که حق زنان در حال پایمال شدن است.کسی نمی خواهد باور کند اگر در قانون اساسی ایران ، پدر به عنوان ولی دم شناخته نشده بود، شاید کمتر اتفاقاتی مثل داستان رومینا رخ می داد. مردهای ناآگاه ما کلید کرده اند روی بحث نفقه و فکر می کنند جمهوری اسلامی زیادی به زنان بها داده است و به زبان عامیانه زنان بسیار پر رو شده اند در ایران و باید مثل عربستان با آنها برخورد کرد.

متاسفانه شاید به خاطر ذات بشر ، ما نیاز به زور داریم زوری که به نام قانون در جامعه باید اعمال شود. حالا بیشتر از هر زمانی مطمئن هستم ، فرهنگ سازی در مرحله دوم  و بعد از شکل گیری قوانین باید باشد. در کشوری زندگی می کنم که پدر و مادر حق تنبیه بدنی بچه را ندارند چه برسد به اینکه به سرشان بزند به هر دلیلی داس بگیرند دستشان و او را بزنند. یک شماره اختصاصی تلفن شبانه روزی وجود دارد که هم کودک ( منظور تا 18 سال) و هم افرادی بیگانه می توانند کودک آزاری را گزارش دهند. با سرعتی ده برابر پلیس 110 ایران ،کودک از خانواده خارج و تحت حمایت دولت قرار می گیرد و اگر جرم محرز شود، حق سرپرستی کودک از والدین سلب شده و کودک به خانواده دیگری سپرده می شود.

مقایسه کنید با ایران ، پدر به عنوان ولی دم می تواند کودک خود را بکشد و به راحتی از قصاص یا مجازات ساده نیز تبرئه شود. مادر هم که این وسط موجودی است طفیلی اصلا هم مهم نیست که جگر گوشه اش هر بلایی سرش دربیاید. چون این زن فقط افتخار این را داشته که اسپرم یک الاغ را در بدنش به مدت نه ماه رشد بدهد نه بیشتر و نه کمتر. پس حالا این الاغ تصمیم گرفته اسپرمش را نابود کنه به او ربطی نداشته و ندارد. چنین قانونی چنین جنایاتی را هم به دنبال خواهد داشت. قانونی پر از پلشتی و تحقیر  که زن را متاعی برای مبادله می بیند و قیمت هم تعیین کرده که بیش از فلان مقدار سکه قابل پرداخت نیست آن هم اگر مرد اراده کند که طلاق بدهد وگرنه باید سالن های دادگاه را تا اخر گز کند. خب نرود دنبال ازدواج دایم، صیغه موقت را برای چه گذاشته اند، جندگی شیعی برای همین روزهاست دیگر.

آنقدر این روزها آزرده ام که نه می توان مودب باشم و نه اصلا می خواهم که باشم.

از لحن تندم هم عذرخواهی نمی کنم چون چهل سال تاریخ زنان ایرانی نشان می دهد که همه ضعف از مردان بی غیرت این سرزمین است که هر بار که در موقعیت سیاسی برتر قرار گرفتند به امید دستیابی به قدرت بیشتر زنان را که همپایشان در همه صحنه ها بودند نادیده گرفتند. ان از اول انقلاب که هنوز چهل روز نگذشته با دستور شفاهی خمینی حجاب اجباری شد و مردها از زنان حمایت نکردند که سهمشان از قدرت کم نشود ودم خمینی گرم که حقشان راگذاشت کف دستشان. آن هم از دوره اصلاحات که زنان فقط در شعارها زنده بودند و در انتصاب ها مرده

اف بر این جامعه تغییرناپذیر

فرصت کوتاه عاشقی

جایی دیدمت ، درست  یادم نیست  دقیقا کجا بود . بر بلندای کدام کشور بودیم و ابرهای آسمان کدام دشت و بیابان زیر پاهایمان ؟  اما تو را دیدم ، سایه ات را که افتاده بود روی ابرهای  درهم فشرده و ترشرو . من داشتم به سوی شمال می رفتم و تو داشتی از پله های آسمان بالا می رفتی. من نمی دانستم که پهنه آسمان مرز ندارد و شاید هم تو خبر نداشتی که من درون هواپیمایی هستم که درست سایه اش چسبیده به سایه تو، آن پایین تر روی  توده گسترده ابرها  . چیزی میانه دلم تکان خورد و دوباره بادقت از شیشه هواپیما بیرون را نگاه کردم. سایه ات دراز تر می شد  و تو بالاتر می رفتی . سایه ات هم حتی داشت از دسترسم دور و دور و محو می شد....  هنوز از فرودگاه به خانه نرسیده بودم که خبر دادند ، برای همیشه سبکبال شده ای ، پریده ای ، رفته ای . اشک هایم می بارید و با خود فکر می کردم سایه ای که چنین سبکبار به سوی آسمان می رود آیا نیاز به چشم های نمناک من دارد؟

هنوز هم نمی دانم سنگ قبرت کجاست و  به چه رنگی است .اما می دانی  خیالی نیست روحی چنان آرام ،نیازی به نشانی در زمین ندارد، دارد؟؟

 

تو خستگی هایت را روی بالش ها جا گذاشتی و من  صدای شادمانه ات را می شنوم که هنوز داری برایم آهنگ های عروسی می خوانی و هی به حافظه ات فشار می آوری که شعرها درست کنار هم قطار شوند و تو زیبا و با آهنگ ادا کنی  واژه ها را.می دانی این آخرین تصویری است که از تو دارم؟ 

 بیست و اندی روز ، جسم بی جانت زیر دستگاهت را نمی توانم به خاطر بیاورم. باورت می شود فقط چشم های گشوده و شادت به یادم مانده است ؟ وقتی به تو فکر می کنم  روزهایی که نان به دست می آمدی جلوی چشمهایم می رقصد  یا روزهایی که برای اینکه بچه  بد غذا و بد ادایت از گرسنگی در حین درس خواندن غش نکند، پفک به دست می آمدی تا اتاق زیر شیروانی، نفس نفس  زنان. چقدر خوب بودی مادر ، چقدر کم دانستمت، چقدر زود به پایان رسید فرصت عشق ورزیدن .


لحظه مقدس تعطیلی

بلاخره این لحظه مقدس به نروژ هم رسید. پسرم از شدت خوشحالی نمی دانست چه بکند. طاقت نیاورد که حضورا خبر تعطیلی مدارس به مدت دو هفته را بدهد. یک اس ام اس فرستاد و  بعد در نهایت خوشحالی آمد خانه.

فکر کنم بلاخره دعاهای بچه های ایرانی که در نروژ درس می خوانند جواب داد. آخه چه معنا داره ایران مدارس هر روز به خاطر نیم سانت برف تعطیل می شد یا آلودگی هوا بعد این ها با یک متر برف هم باید می رفتند مدرسه  : )

ولی در کنار این لحظه مقدس من متوجه نکات دیگری شدم. یک این که احزاب دست راستی وقتی در قدرت هستند خیلی فرقی با جمهوری اسلامی ندارند. مهمترین هنر این احزاب مخالفت با مهاجرین و تاکید بر هویت ملی هست(چیزی که امروزه به عنوان جریان های پاپولیستی در دنیا شناخته می شود). در واقع همه قدرتشان از جهل مردم ناشی می شود. 

جز این فهمیدم این داستان هایی که یک عمر به سر ما می کوفتند که در فلان کشور اروپایی ، وقتی کشتی پنیر در دریا غرق شد ، مردم پنیر های داخل خانه هایشان را به فروشگاه ها بردند و این حرفها همه کشک است . کمتر از دوساعت بعد از اعلام تعطیلی،  فروشگاه نزدیک خانه ما درست مثل ... ملاها پاک و تمیز شده بود. 

یک عمر تحقیر شدیم توسط همین هموطنان عزیزخودمان ، که اینا چنین هستند و چنان هستند ولی امروز به کسری از ثانیه همه شکوهشان در ذهن من یکی ، حداقل ریخت و رفت. 

نتیجه اینکه : دارم به گفته های یوال هراری در مورد انسان خردمند ، ایمان می آوردم!!! 

مثبت کرونا

خب به سلامتی . امشب اخبار اعلام کرد : اولین مورد کرونا در نروژ ثبت شد. البته فعلا در شمال نروژ هست. نمی دونم توی  اون سرما تاکسی گیرش میاد بیاد تا مرکز یا اینکه ما باید بریم خدمتش آیا؟

امروز صبح بقچه ام رو انداخته بودم روی کولم برم کلاس ، توی مترو ، عدل یارو جلوی من زارپ  ولو شد زمین. هیچی دیگه جونم بگه ، کسی تکون نمی خورد همه منجمد شده بودیم.حتی راننده ترن هم  که احتمالا داخل واگن رو با دوربین می دید وایستاد و اومد ببینه چی شده که یکهو یارو سر و مر گنده بلند شد ،هلک هلک رفت بیرون قطار . دوست دخترشم که ظاهرا نروژی نبود به انگلیسی  هی می گفت این صرع داره این صرع داره. راننده می گفت باید زنگ بزنی آمبولانس اینطوری نمیشه بری. ولی یارو محل نذاشت و رفت . راننده عصبانی شده بود که باید زنگ بزنیم پلیس  . فکرکنم بهشون اعتماد نداشت که خودشون زنگ بزنن .هیچی دیگه یه ترس شریفی امروز توی چشمهای هممون موج می زد بیا و ببین.  دقت کردم دیدم هیچ کس اونجایی که یارو افتاده بود نمیره وایسته . یعنی یک حلقه یک متری دورش خالی بود اونم توی اوج شلوغی مترو ساعت هشت صبح :)

خداییش سوسول بازی هم حدی داره. پاشید عزیزان مو طلایی ساکهاتون رو ببنید یه سر برید شمال برای اسکی  ، الان می دونید چه صفایی داره اسکی با طعم کرونا!  بذارید دشمنان فکشون بیافته پایین  . اینطوری عادی سازی کنید و یه مشت محکم هم بکوبید به دهان ترامپ که می خواد نروژ رو به تعطیلی بکشونه.کلا سعی کنید به روال عادی برگردید ، ما براتون پشگل ماچه الاغ دود می کنیم کرونا نمی گیرید. اگه خیلی می خواید مطمئن بشید تا دم ضریح که برید حله. قرنطینه هم از مد افتاده، اوه صد سال پیش قرنطینه می کردند، عقب مونده ها. ما مدرن ما پیشرفته . این کارها چیه آخه.

اینا رو یک مغز فندقی داره به نروژی ها توصیه می کنه امیدوارم بچه های حرف گوش کنی باشند ، نسلشون ور بیافته . کشورشون که خالی شد ما ایرانیها همه با هم اشغالش کنیم و شعبه دوم قم طب الاسلامی  ایت الله تبریزیان  اینجا تاسیس کنیم.

خزعبلات حاصل ترس صبحگاهی و خبر شبانگاهیه ، جدی نگیرید!!!


افسردگی

تمام گوشم را چاردانگ داده بودم به تلویزیون تا مثلا چند تا کلمه نروژی بفهمم . مستندی بود در مورد مگان و شاهزاده هری دو زبانه.برای همین شانس بیشتری برای درکش داشتم. 

وسط این چالش ذهنی ، یکهو پسرم گفت مامان می دونی چرا افسردگی در دنیا زیاد شده؟

 گفتم خب نه دقیقا نمی دونم دلیلش چیه . تو چی فکر می کنی؟ 

گفت می دونی همین پرداختن به جزییات زندگی این سلبریتی ها باعث شده زندگی مردم معمولی دیده نشه. برای همین ادم ها توی این دوره زمونه برای اینکه دیده بشند می خوان شبیه اینا باشند. ولی خب نمی تونند همین باعث شده که تنها وتنهاتر باشند و چون آدم های مهمی نیستند خب کسی اهمیت نمی ده و افسردگی میاد سراغشون.


وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم دیدم راست می گه، 

هیجان معروف بودن یا مثل آدم های برجسته رفتار کردن همه ما رو گرفته و نمی ذاره از اونی که خودمون هستیم لذت ببریم. 

همه دنبال پولدار تر شدن ، زیباتر شدن، مد روز بودن و...هستیم. 

اگر بخواهم به زبان جامعه شناسی این را توضیح بدهم می شود: در میدان اجتماعی انسان ها در حال تبادله سرمایه هستند همواره دارندگان سرمایه بیشتر توان کنترل دیگران را دارند و این باعث می شود که همه بازیگران اجتماعی تلاش کنند به سرمایه های بیشتری دست پیدا کنند. در میدان رقابت اجتماعی منابع اندک تر از آنی است که همه بتوانند به طور یکسان از آن بهره مند شوند. 

جدال مداوم برای کسب سرمایه ، موجب نادیده گرفته شدن سرمایه های فعلی می شوند و سطح رضایتمندی اجتماعی را کاهش می دهد. حاصل می شود همین دنیایی که الان مشاهده می کنیم. دنیای سرمایه داری .

 و عجیب تر اینکه ایران نمونه ناقصی از این این مدل اقتصادی است اما به علت گستردگی دامنه اقتدار در جامعه ، رقابت برای کسب سرمایه بیش از حد به چشم می خورد. 

به طور ساده نرخ بالای عمل های زیبایی را در ایران مشاهده کنید. این افراد با تغییر در چهره فقط تلاش نمی کنند که اعتماد به نفسشان را ترمیم کنند، کسب سرمایه نمادین برای ماندن در بازار رقابت آنقدر  در ذهن این افراد برجسته است که حاضرند حتی تا پای مرگ هم پیش بروند. 

یا همین مصرف گرایی کشنده که لجام گسیخته در جامعه ایرانی بیداد می کند. 

به زودی عید هست و دوباره افراد زیادی را خواهیم دید که با قرض کردن، لباس و لوازم منزل می خرند که در این بازار اشفته رقابتی از دیگران جا نمانند. 

السلام علیکم عیدنا ،ما که  امسال هم جستیم ، خدا قوت دوستان !

حملات ایران به پایگاه های نظامی شروع شد. مردم ایران صبح بلند میشند در اخبار چه می شنوند؟؟ بدنم از شدت ترس به لرزه افتاده. حرف یکی دو تا موشک نیست ده ها و فقط عین السد هم نیست. ظاهرا. الان خبر اومد که جنگنده های آمریکایی به پرواز در اومدن ،یا خدا ...........................................

پی نوشت

صبح شده و همه می دونیم که  با تبانی چند تا موشک زده شده به پایگاه های مهم آمریکایی  و خب کسی هم اسیب ندیده، ترامپ مجنون هم فرمودن که از اوضاع راضی هستند ور فتند کپه مرگشون رو گذاشتند. اما درست همزمان یه هواپیما توی ایران سقوط می کنه 180 نفر می میرند. ضمن اینکه ملت خاطرشون جمع شده از انتقام گرفته شده ، ذهنشون درگیر همدردی با قربانیان این حادثه شده که اتفاقا خیلی هاشون هم از افراد تحصیلکرده بودند.  به نظر می رسه همه چیز داره خوب پیش میره. اعتبار از دست رفته هم ترمیم شده ، خاطرات کشته شدن ادم ها هم به فراموشی سپرده شده، یه چنگ و دندونی هم بهم نشون دادیم و الحمداله  برمیگردیم به روزهای قبل ،بحران مشروعیت الان توی این وسط کیلویی چند.منم که کلا این مدت اسکل شدم . کلی ددلاین از دست دادم بیخود خودم رو درگیر بازی کردم که قابل پیش بینی بود ولی من نتونسته بودم پیش بینیش کنم چون قدرت تحلیلم رو دو دستی تقدیم کرده بودم به رسانه ها تا برام تصمیم بگیرند و زندگی ده روز اخیرم رو آغشته به اضطراب و تنش کنند. 

سرد بود، جنگ بود

خزیدم توی نور نیمه گرم پاییزی که کشدار لمیده بود روی پله ها.

 نور پایدار نبود و هی خودم را از این پله به آن پله می کشاندم و دفتر مشق و کتابم را بالاتر می گذاشتم. 

در خانه بسته بود و صدای پای عابرین از پشت در می آمد. اما همه حواس من مانده بود پیش کبری که تلواسه گرفته بودش و نمی دانست چه باید بکند.

 از دستش عصبانی بودم که اینقدر ضعیف و بی اراده بود.

 و عصبانی از دست معلم که گفته بود یکبار از روی درس بنویسید بعد هم 20 تا لغت سخت از توش دربیاورید و باز از هر کدام یک خط بنویسید.

 انگشتانم درد می کرد و به فکر این بودم که 20 تا کلمه را آنقدر بزرگ بنویسم که فقط توی هر خط 4 تا بیشتر جا نگیرد.

همه دلخوشیم همان نور بیحال خورشید پاییزی بود که بدنم را گرم می کرد. بخاری ها هنوز روشن نشده بود.

 صبح ها که بلند می شدیم مادر بعد از جوشاندن آب برای چای ، آتش را خاموش نمی کرد و ما با لقمه ای از نان می رفتیم نزدیک گاز و خودمان را گرم می کردیم. 

دلم می خواست می شد آتش را بگیرم وسط مشتم و بگذارم توی جیب مانتوی گله و گشاد مدرسه و بروم توی خیابان. 

امروز که از مدرسه آمده بودم هیچ کس توی خانه نبود. غذا هم نبود.

 خواهرم که دبیرستان می رفت دو ساعت بعد از من آمد. او هم نمی دانست چه خبر است.

 گرسنه بودم و توی یخچال فقط چند تا سیب بود و یک شیشه شیر پاک. 

از توی جانونی دو تکیه نان مانده برداشتم  اما حالم بد شده بود از بس بوی کهنگی می داد. حتما نون امروز نبوده .

 فکر کردم بروم نان بخرم . توی جیب هایم را گشتم خب معلوم بود که پول ندارم.

 رفتم  روی رف را گشتم ، زیر فرش ، کنار تلویزیون ، کشوی لباس ها و....نه پولی نبود.

 اهی گفتم و یکهو یادم آمد که خاله زهرا چند روز قبل به مامان گفته بود شانسمون کجا بود و من پرسیده بودم خاله شانس چیه ؟

او هم با خنده  و شیطنت گفته بود هیچی عزیزم وقتی مثلا تو خونه غذا نباشه می گیم شانس نیست. 

فکرکردم شاید الان من هم باید بگم شانسمون کجا بود. همین طور که داشتم اتاق ها را می گشتم بلند بلند رو به دیوار گفتم  و کاغذهای دیواری با گل های چشم دارشان به من خندیدند. 

رفتم توی ماهیتابه یک قاشق روغن ریختم و یه قاشق رب و بعد هم کلی آب رویش ریختم که مثلا آبگوشت درست کنم. 

اما نتوانستم گاز را روشن کنم.هرچه به فندک فشار آوردم نشد که نشد.

 خواهرم که رسید غر زنان پول داد که بروم دو تا نان و دوتا تخم مرغ بخرم . 

با عصبانیت گفت مگه بابا پول توجیبی منو  بعدا می ده آخه! کجان اینا؟ بابا چرا نیومده هنوز؟ 

لی لی کنان تا سرکوچه دویدم و با دوتا نان تازه و تخم مرغ برگشتم. 

نان را که گرفتم جلو خواهرم با اخم نگاه کرد : چه خبرت بود اژدها چرا نصف نون رو خوردی ؟ بعدشم این رد گاز چیه روی نون آخه یک تیکه می کندی حداقل چاقالو ! 

همه عصبانیم را ریختم توی صورتش که بقیه اش رو خودم می خورم ...اه.

 قهر کنان رفتم که بروم جلوی تلویزیون اما هنوز گشنه بودم  مظلومانه برگشتم و گفتم ببخشید.

 خواهرم چیز ی نگفت و دو تا تخم با کلی رب و روغن سرخ کرد. دلم می خواست بروم زیر پتو و بخوابم اما چشم های ترسناک معلم نمی گذاشت. 

داشت عصر می شد و خبری ازمامان و بابا نبود.

 نشستم روی پله ها تا زیر نور کم حال خورشید زودتر مشق هایم را تمام کنم  و بعد بروم برنامه کودک ببینم آنهم زیر پتو.

 دومین لغت سخت را پیدا نکرده بودم که صدای جمعیتی از بیرون در، مرا به پایین پله ها کشاند.

 قسمت شیشه ای در خانه جاهایی شکسته بود و من چشمم را گذاشتم درست روی  یکی از سوراخ ها  تا ببینم آن بیرون چه خبر است. 

هنوز خوب چشمم را زوم نکرده بودم که یکهو کسی کلید انداخت و داخل خانه شد.

 بابا بود با آن کت سبز آمریکایی بلندش که فقط تابستان ها نمی پوشید. 

به عقب سر خوردم  و در حالی که سعی می کردم عادی باشم گفتم سلام. 

پدر با نگاهی خسته   و سرد  گفت بدو برو به سیما بگو چادر بپوشه و سماور رو روشن کنه.

 پله ها را دوتا یکی کردم . سیما توی اتاق خوابیده بود. با صدای من از جا بلند شد و زیر لب غر زد که چرا؟

 چرا ؟ ؟؟  من هم نمی دانستم. برگشتم سر پله ها که ناگهان چشمانم سیاهی رفت آدم هایی پشت سر پدرم داشتند از پله بالا می آمدند و دفتر  و کتاب من زیر پاهایشان قرچ قرچ می کرد. 

وقتی همه رفتن بالا دویدم پایین و دفتر و کتابم را جمع کردم. دو صفحه از مشقم پاره شده بود.

 اشک هایم شر شر شروع کردن به ریختن که مادرم هم آمد تو." چی شده دختر؟ "

دفتر را نشانش دادم . "خیلی خب حالا جمعش کن" . 

رنگ و رویش پریده بود چند تا از همسایه هایمان هم  پشت سرش بودند. با چادرهای سیاه و خاکی و صورت های غمگین و غبار زده.

بالا که رفتم خواهرم داشت چای می ریخت و اشک از گوشه چشم هایش قل قل می خورد روی سینی . 

چهره اش آنقدر غمگین بود که جرات نکردم چیزی بگویم.

رفتم توی اتاق . پدرم با مردها توی یک  اتاق نشسته بودند و زن هادر اتاقی دیگر. پدرم دستش را گذاشته بودم روی زانو و داشت با دست دیگرش تسبیح اش را می چرخاند.

 تازه متوجه لباس سیاه پدر شدم . خواستم بروم کنارش بنشینم اما ترسی کودکانه مرا فرا گرفت. 

بغض گلویم را خاراند . رفتم توی اتاق زن ها. مادرم داشت آرام  و اشک ریزان به همسایه امان چیزی می گفت. 

ناگهان صدایی از طرف مردها بلند شد که فاتحه مع الصلوات . مادرم با صدای بلند زد زیر گریه. 

سیاهی انگار همه خانه را گرفته بود. شکمم غار و غور می کرد.

 فکر کردم بروم توی کوچه  گشتی بزنم. 

خورشید دیگر داشت خواب آلود به انتهای آسمان می رسید. 

چند تا از کاسب های  محل داشتند  آفتابه به دست جلوی مغازه هایشان وضو می گرفتند. 

حسن مرغی کشان کشان  با پای لنگش به سمت در خانه امان آمد. از من پرسید "بابات خونه است؟"

 سری تکان دادم و او یالا گویان رفت داخل خانه.

دلم می خواست تمام خیابان را از سر تا ته و از ته تا سر لی لی بکنم اما ترسی سیخ دار توی تنم فرو می رفت. 

برگشتم بالا پشت در اتاق مردها نشستم.

 پدرم داشت با حسن مرغی صحبت می کرد: آره جسدش رو هنوز نیاوردن، فقط خبر دادن کاش دروغ باشه حسن آقا. با خمپاره  ماشینشون رو زدن. معلوم نیست چیزی ازش مونده باشه اصلا. شاید چارتا استخون ،معلوم نیست اصلا.

 چهره هیچ کدام را نمی دیدم.

 حسن مرغی در پاسخ پدرم گفت : "ای بابا یه هفته قبل اومده بود مرخصی طفلک. با زهرا خانوم اومدن در مغازه دو تا مرغ گنده دادم بهش کلی خندید و حرف زد ، چه بچه نجیب و خوبی هم بود.حالا زهرا خانوم خبر داره؟ "

صدای پدرم بغض دار و آرام گفت : "همین موندیم چه جوری بهش خبر بدیم. از صبح که خبر دادن رفتیم مرده شورخونه .جرات نکردیم به عیالش بگیم  جوونه بنده خدا ، بچه کوچیک داره ،  به خدا گناه داره .حالا امشب رو صبر می کنیم  گفتن فردا جنازه رو میارن ".

 ترس تمام وجودم را فرا گرفت. جسد زن همسایه پوشیده در چادر سفید نمازش عرق نشاند روی صورتم. 

بلند شدم  و هراسان رفتم توی اتاق زن ها.

همسایه ها با مادرم حرف می زنند، چای می خوردند ، اشک می ریختند.

 سرم گیج خورد. چشم هایم را بستم .همه جا سیاه شد. مادرم صدا  زد "دختر اون لامپ ها روشن کن" 

چشم هایم را باز کردم . دستمال سفیدی توی دستش بود، روی صورتش گرفته بود و  اشک هایش  نرم نرم روی گونه اش می دویدند.

 لامپ ها را روشن کردم.

 رفتم توی اتاق مردها ، لامپ های آنجا را هم روشن کردم بعد دویدم روی پله ها.

 دفتر مشقم را که گذاشته بودم روی جاکفشی، برداشتم. 

باید چسبش بزنم . چشم های خشمگین خانوم معلم با کبری گره می خورد. باید لغت های سخت را دربیاورم.

 نشستم روی پله ها ، کتاب را باز کردم. صدای اذان بلند شد. 

چندتایی ازهمسایه ها از پله ها پایین رفتند. خودم را کشیدم کنار.حسن مرغی هم  لنگ لنگ از پله ها پایین آمد لبخندی به من زد و رفت. 

در خانه باز مانده بود ، سوزی ملایم و پاییزی  می آمد.

 گشنه ام .دلم نمی خواهد تکان بخورم. کاش یک پتو از آسمون بیافته روی شونه هام.به سقف نگاه کردم .نور لامپ چشمهایم را زد.

شیرین  با کفش جغ جغی اش آمد توی سالن. پستانک روی دهانش  بود. 

هراسان کتاب و دفترم را جمع کردم و مداد را با سر پاکن دارش گذاشتم توی دهنم. 

خاله زهرا ،خنده کنان شیرین را  از پشت کشید توی بغل و با خنده ای بلند گفت "قاتل کتاب هات اومد بپر جمعشون کن."

دفتر و کتابم راتوی بغلم جمع کردم و با عجله خودم را رساندم بالا توی اتاق زنها.

مادرم با هول چشم هایش را پرسان به سویم دوخت .

 لب هایم یخ زده بود با صدایی خفه گفتم "خاله زهرا... " مادرم زد توی سرش. 

زن همسایه با عصبانیت و حرکت سر ، هق هق شروع نشده مادر را خفه کرد. 

 اتاق ساکت شد.شیرین جیر جیر می کرد، خاله زهرا بالا می آمد.

 صدای تیک وتاک ساعت سکوت را می شکافت.

 زن ها تکان نمی خوردند.

 قاب تاریخ بسته شده بود.

 قاب عکس شوهر خاله زهرا ، روی طاقچه کنار قاب عکس پدربزرگ می نشست.

فاتحه مع الصلوات

چه بی دردسر عادی می شود روزهایی که تلخ بوده اند و چه راحت کلمات بی عار می شوند از شنیدن نام خون ومرگ و تهوع خشونت. چقدر سخت می شود باور کرد که همه آن ها زیر یک آسمان بوده اند و بوی باروت مشام بعضی اشان را آشفته است و برخی هنوز  سرمست بوی انار اند. سوال غریبی است که نمی توان پاسخ گفت. از من می پرسد نمی دونم چرا اینترنت رو این همه طولانی قطع کردند؟ واژه ها درست میان آمدن و  فرو ریختن از لب ها عق می زنند و صداها آرام خفه می شود.هیچ پایانی نیست . این روایت هر روزه کلمات است. سایه های امن و کوچه های پر التهاب.دوستانی دور که هرگز کنار هم نخواهند نشست. جامعه ای که به سه دسته تقسیم شده آنها که هزینه می دهند آن ها که هزینه می گیرند و آن ها که کاری به دخل و خرج  هیچ هزینه ای ندارند.  این طوری می شود که سالها در یک چرخه باطل  می افتیم و تمام نمی شویم. هر روز تکراری است از دیروز و فردا همین دیروز مرده است که بر روی دوش های خسته امان می بریم. فاتحه مع الصلوات .