انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

باغ کشی

بعد از این همه تحمل بازی های بلوگفایی بلاخره من هم تصمیم گرفتم از یک سرور دیگر برای انتشار نوشته هایم استفاده کنم. 

این هم ادرس باغ انار جدید من : http://baghanar.blogsky.com/


بازگشت خدایان

تقدیر آدمی را به هر سوی می برد و افسانه اختیار آدمی را به بازی می گیرد. خدایان  بر ما می خندند و لاف های ما را یاوه هایی بی سر و ته می پندارند که از دهان موجوداتی ضعیف جاری می شوند.

هرمس پیغام خدایان بر دوش ، المپ را به سوی دستان من می پیماید شاید این بار پیام افرودیت برای ماندن و زیستن باشد نه پیغام هراس آور هادس .

هر چه باشد من ایستاده ام در بلندای کوهی استوار ، در هجوم بادهای پاییزی ، بی هیچ هراسی از افتادن در عمق دره که اگر بیافتم هم می دانم ایستاده افتادم نه خزنده و گره خورده در آغوش خواب.

زیستن را باید زیست.


زخم کهنه

فکر نمی کردم برگشتن به ایران برای من این قدر اضطراب آور باشد

هراس از برگشتن به سرزمین مادری مثل یه کابوس شبانه آزارم می دهد. گرچه سلول های بدنم برای نفس کشیدن در این سرزمین آزرده ، بی قرارند اما حس مرموز و تلخی نمی خواهد برگردم.

مثل انسان زخم خورده ای  هستم که می ترسد زخم کهنه اش دوباره سرباز کند............

افسوس که جای زخم در ذهنم غوغا می کند


محافظه کار

یکی از دانشجو ها که روابط دوستانه ای با من دارد به من گفت که فلان دانشجوی قدیمیم  در مورد من گفته استاد خیلی محافظه کاره.

هیچ قصد بدی نداشت بنده خدا و راست هم می گفت اما یک هو من افتادم توی یک دره عمیق و یادم آمد آن شبی که در تهران پول شیر خشک پسرم را نداشتیم و من فقط توانستم سرم را ببرم زیر پتو و گریه کنم . همسرم قند و آبی به بچه داد و او هم پتو را روی سرش کشید . هر دو می خواستیم دیگری غرور خرد شده امان را نبیند. مگر با حقوق کارمندی در تهران چقدر می شد دوام آورد ؟

چرا دروغ قول داده ام به خودم این جا دروغ ننویسم ادعا نکنم .اگر معلمم پولش برای من از همه چیز مهم تر است دیگر دلم نمی خواهد پتو را بکشم روی سرم و گریه کنم. دیگر دلم نمی خواهد پسرم گرسنه بماند و من قلک کوچکش را بشکنم تا پانصد تومان داخل آن را صرف خرید دو تا نان بکنم و میهمانم را در خیابان های تهران بچرخانم که شاید غذای نذری پیدا کنیم و آن شب را به برکت امام حسین جلوی مهمان ها آبرویمان حفظ شود بماند که میهمان می دانست که گشت وگذار شبانه فقط به قصد تبرک جستن نیست.

روزی به دانشجویانم گفتم سیستم های توتالیتر برای حفظ وضعیت موجود از طرق مختلفی استفاده می کنند کسانی را با پول اندکی می فریبند گروهی را در عدم امنیت ذهنی غوطه ور می کنند عقاید عوام را مصادره می کنند چشم های روشنفکران را می بندند و چشم های معترضان اجتماعی  را در می آورند .

آن روز نمی دانستم امروز هم هست در خیالم خود را معترض اجتماعی می دیدم که هنوز چشم هایش سرجایش بود اما حرف دانشجویم ناگهان مانند سیلی محکمی به صورتم خورد که تو یک محافظه کاری و راست هم می گفت که اگر جز این نبود مرا چه به معلمی که نه با گروه خونم سازگار است نه با سلایقم. من باید نویسنده می شدم که نشدم و نخواهم شد چرا که دیگر فرق میان آرزو و اقعیت را می شناسم( به گمانم)


یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

حرمت برای حرف شما قائلم ،ولی

من شاعرم به حرف دلم گوش می کنم

سرماخورده و گلو به هم پیچیده داشتم سوپ من در آوردی درست می کردم که تلفنم جیغ و داد کرد و من به خیال این که کدام بنده خدایی برای این همایش زن واهداف توسعه هزاره می خواهد سوالی بپرسد رفتم سمت گوشی. مردی بود با صدایی کهنه که بوی نم زدگی باران می داد. چشم هایم را بستم روی صندلی نشستم و مرد گفت : مطلبی برایت می خوانم ببین به خاطر می آوری ؟ و خواند که " حالا یادم آمد شما را کجا دیدم  ........." و من ذوق زده گفتم شمایید دکتر اکرامی فر ؟

مرد کرمانج خراسانی که بار شاعری و انسان شناسی را توامان به دوش می کشد. و کلام در کلام و این که شما چه می کنید و ما چه می کنیم این گوشه سبز خدا و این که کتابتان را دیده ام پشت پیشخوان کتابفروشی امام مشهد و نخریده ام که پول همراهم نبود و خنده دکتر که کاش می خریدی و نسخه ای هم برای من می فرستادی و ....

وقتی انارستان را باز می کردم دلم می خواست برعکس ساعاتی که در دانشگاه درس می دهم و همه از یک انسان شناس و جامعه شناس توقع دارند از مسائل اجتماعی صحبت کند و گلایه کند ،از لحظاتی  بنویسم که مرا آنی از افتادن در چاله روزمرگی جدا می کنند ،هر آن چه باشد . و نمی دانم چرا مدام این شعر می آمد توی ذهنم که " یا علی گفتیم و شعر آغاز شد" ناگهان وسواسی افتاد توی سرم که شاعر این شعر قیصر امین پور است یا نه؟ شاید ساده ترین راه روشن کردن رایانه بود و گشتی در عالم مجازی که ناگهان دیدم اصلا وبلاگی به همین نام هست. خنده ام گرفت اول که این بابا از من زرنگ تر و خوش فکر تر بوده و پردیم توی وبلاگش که بله دیدم وبلاگ اساسا از آن سراینده محترم است و من ره به ترکستان می رفته ام و این دکتر محمود اکرامی فر که روزگاری در مرکز خراسان شناسی چند باری دیده بودمش گم شده شعر است. و برایش پیام گذاشتم و شماره تماسم را برایش گذاشتم که اگر روزی آمدی خرم آباد باور کن می شناسمت ولی اصلا فکر نمی کردم که با من تماس بگیرد و گپی و گفت و شنودی . وقتی قطع کرد ناگهان از تعجب خودم تعجب کردم که آخر کدام شاعری به جز حرف دلش سخن دیگری می شنود که اکرامی دومیش باشد حتی اگر این شاعر دکتر هم شده باشد بیچاره.....


تقدیم به پسرک انارستان

داشتیم می رفتیم پی انار توی یکی از روستاهای همین دور و بر خرم آباد . دو سال قبل هم رفته بودیم اما گاه انار نبود گورستان قدیمی ده را بالا و پایین کردیم و برگشتیم. اما این بار عزم کرده بودیم به موقع انار بخوریم آن هم انار سر باغی . نمی دانم چه شد که در یک فرعی به دنبال انار گم شدیم  وقتی آدرس پرسیدیم پسرک گفت که خیلی دور شده اید و حالا برای چه می خواهید بروید آن جا شما که قیافه و لهجه هایتان به لرها شبیه نیست . گقتیم به دنبال اناریم . پسرک خندید و گفت آن جا دورست بمانید سر این خاکی تا من از باغ خودمان برایتان انار بیاورم . ماندیم پسرک با موتورش رفت و ما فکر کردیم این بچه در آینده کاسب خوبی می شود . آمد با یک بغل انار و خنده. انار ها را گرفتیم و دست به جیب شدیم که پسرک متحیرمان کرد : " انارهای این باغ فروشی نیست" و چقدر اصرار و چقدر پرهیز . توی ماشین هیچ نداشتیم مگر سیب . پلاستیک سیب را با او قسمت کردیم انارها را برداشتیم و به راه افتادیم. در تمام طول مسیر من به این می اندیشیدم که هنوز هم انارستان های جهان پربارند و ای کاش انارستان ذهنم پر شود........