انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

انارستان

شروع که می شوی پایان را باور نکن

خواهران رنج

برای مریم

سلام دوستم ، خوبی؟ چگونه می گذرانی روزهای آمد و شد به بیمارستان را؟ 

تصمیم گرفته ام برایت نامه ای بنویسم می دانم ما هرگز به هم نامه ننوشته ایم چرا که در دوره ای به هم رسیدیم که قلم ها شکسته بود و کاغذها بر باد رفته بود.

تصمیم گرفته ام تو را خواهرم خطاب کنم  گرچه خوب می دانم ما در سرزمین های دیگری زیسته ایم.

 مریم جان ، روزهای  سخت تو روزهای سخت من هم هست . روزها ی شاد تو روزهای شاد من نیز خواهد شد.

تو تنها مبارزه نمی کنی ، ما با تو ایم ، ما خواهران رنج کشیده سال های حیرانی و سرگشتگی . به صورت های بزک کرده امان نگاه نکن ، دردهایمان را رنگ می زنیم تا کسی نبیند. 

ما تازه آموخته ایم که می توان زخم های هزار ساله را با پودر و میکاب پوشاند.

مریم جان ، ما خواهران هزارساله ایم ، از روزهای تلخی گذر کرده ایم که دشتان شدنمان را هدیه جهی می دانستند و از آب و خاک و آفتاب محروممان می کردند و  در عین عدالت در بازارها به حراجمان می گذاشتند.

نه خیال نکن می خواهم همه تاریخ را بازگو کنم برایت.  خاصه که می دانم تو خودت استاد تاریخی ، فقط می خواهم یادآوری کنم  ما همه با هم رنج کشیده ایم ، هزاران سال است که رنج می کشیم .

نه مریم جان چیزی فرق نکرده است  ، هیچ چیز ، صورت درد ها عوض شده است و حال ما خواهران رنج کشیده در بلندای تاریخ سرزمینمان ایستاده ایم و به رنج های جدیدمان خوش آمد  می گوییم.

بزک می کنیم و  به دانشگاه می رویم و ها هاها مشارکت اجتماعی و سیاسی داریم ولی باورت می شود هنوز هم ما زنیم؟؟؟؟؟؟ 

آری هنوز هم ما زنیم  ، هنوز هم مردها می توانند بر ما ریاست کنند ، هنوز هم بدن هایمان به تاراج می رود .

و تو خوب می فهمی من از چه می گویم  ، نه دلم نمی خواهد مرد باشم هرگز ، هرگز . اما انسان بودنمان را چگونه کتمان کرده اند؟

مریم جان باکی نیست در دل همه این دردها و رنج ها ما رنج هایمان را زیستیم و انسان دیگری شدیم.

 و از این روست که  هرگز از درد نهراسیده ایم . 

بگذار این رنج و درد اسمش هر چه می خواهد باشد ، چه اهمیتی دارد؟ ما اهل سرزمین بلایاییم.

مبادا لحظه ای شک کنی که تو از ما نیستی و تاب  مقاومت نخواهی داشت . هرگز خود را تنها نبین ، هرگز خود را بی پناه ندان ، ما از اعماق تاریخ با تو ایم .

به چهره های بی تفاوتمان نگاه نکن ، نه این ها نقاب های روز به روز ماست ، در پشت این نقاب ها، ما با امید به تو می نگریم.

لحظه به لحظه دردهایت را در خود فرو می خوریم  اما هرگز نا امید نمی شویم.

دلیلی  برای نا امید وجود ندارد ، آینده پیش روی توست ، پیش روی ماست ، خوب نگاه کن افق های دور را می بینی ، خورشید می تابد و جهان سبز و پر نشاط پیش رویمان می رقصد.

 مریم جان ، نترس ! به ما ایمان داشته باش ، ما محکم و استوار با توایم .

می دانی ما هرگز به جنگ نرفته ایم ، کسی را نکشته ایم ، خونی را نریخته ایم . همه این توانایی های را درون خود ذخیره کرده ایم برای چنین روزهایی .

و از یاد نبر ، چیزی فراتر از تمام معادلات عقلانی جهان ، ما را استوار و پابرجا نگاه داشته است  .

خواهر هزار ساله ام ، تو نیرویت را از درون امواج خروشان درون ما می گیری ، نهراس ، برو ، برو ، برو ، ما با تو ایم.


بیابان تنهایی

درست افتاده ام وسط یک سیاره دیگر ، نمی دانم این جا کجاست و چرا من آمده ام این جا .هیچ کس دور و برم نیست ، تنهای تنهایم به هر سو می دوم اما بر روی این گوی از هر سوی که بروم به لبه می رسم و زمین را تار و دور می بینم آن سوی دست هایم،  بسیار دور ، خیلی دور و دست نایافتنی . روی خاک می افتم و لب هایم را می چسبانم به کره ای که نمی دانم نامش چیست و بر می گردم به پشت بام خانه کودکیم که نام ستارگان را مرور کنم اما حتی یک نام نیز به ذهنم خطور نمی کند ، حتی اشک هایم نیز راه رفتن ندارند ..............عرق کرده و وهم زده ، بیدار می شوم کابوس روزانه ام را در شب خواب دیده ام.

حس تلخی است وقتی تنهای تنها باشی  گرچه همسرم دیرپاترین یار من در تمام این سال ها بوده و آن قدر با هم حرف زده ایم که بشود گفت هیچ وقت حرف هایم قلمبه نشده اما این روزها احساس دیگری دارم ؛ داشتن دوستی فراتر از مرزهای جنسی شاید دوستی از جنس خودم نه که لزوما زن که شاید نوعی همراه نوعی هم کلام . کسی که بشود با او ساعت ها در مورد کتاب خواندن و نوشتن حرف زد و خسته نشد . دوستان خوب بیست و یک ساله من در شهرهای دیگرند و من تنهایی محزونی را تجربه می کنم. حسی مثل زیستن در یک برهوت با لبانی تشنه و لباسی مندرس .............. نه اصلا حس خوبی نیست اما دلم نمی خواهد سبد خریدم را بردارم و بروم در مغازه . ترجیح می دهم لباس سفیدی بپوشم و بروم امام زاده صالح ................. شاید هم سری بزنم به ظهیر الدوله ....... همین پنج شنبه  همین پنج شنبه 

تغییر قبله

بلاخره این همه تحریک از سوی عربستان به ثمر نشست و ما ملت "خودسر" به جای اعتراض مسالمت جویانه و قانونی  رفتیم سفارت خانه و کنسولی ها را با یاد و خاطره سفارت آمریکا و انگلیس تسخیر کردیم تا نشان دهیم ما هم دقیقا مثل همان عربستان سعودی هستیم و بس.

اما چند نکته در این اتفاقات بود که نمی توانم از آن ها بگذرم 

- اگر نیروهای خودسر اینقدر قدرتمند هستند که می توانند یک سفارت را تسخیر کنند پس این همه دم زدن از قدرت و توانایی نظامی  و نخواندن دیکته قدرتمندان و انشا قدرت  دیگر برای چیست؟

- ما که این قدر به عدم رعایت حقوق بشر در عربستان و ضایع شدن حقوق مخالفان اعتراض داریم بد نیست بازنگری در سیاست های داخلی خودمان هم داشته باشیم و حداقل از 88 به بعد ببینیم چه کرده ایم با معترضانمان.

- حالا اگر همه این تسخیر و توهین و آتش زدن ها به نتیجه نرسیده بد نیست کلا این نیروهای خودسر لطف کنند دستور تغییر قبله هم بدهند که مشکل از بیخ حل شود( البته شک ندارم به زودی بحث سر این خواهد بود که قرار گرفتن کعبه در عربستان نباید به حاکمان این کشور اختیار تصمیم گیری برای ورود حجاج را بدهد و بد نیست شورایی از کشورهای مسلمان برای اداره امور حج تشکیل شود و سعودی ها خلع شوند ).

آسمان هر سرزمین به رنگ دیگری است

شک ندارم آدمی که این اصطلاح را ساخته که آسمان همه جا یک رنگ است اصلا دستش توی کار نبوده و سفر هم نرفته و نمی دانسته آسمان هر سرزمینی فقط آسمان همان سرزمین است و بس.

از وقتی برگشته ام ایران تقریبا دیگر به مسخره بودن این ادعا بیشتر پی برده ام. بخشی از این دیگر بودن آسمان بر می گردد به درون ما و رابطه ای که ما با جهان پیرامون برقرار کرده ایم که در واقع درست روی همین خاک اتفاق می افتد نه در آسمان. طبیعی است که من وقتی در کشور خودم هستم بیشتر پیگیر مسایل اجتماعی و سیاسی داخلی ام و بیشتر متاثر می شوم از کمبود ها ، ناملایمت ها ، دروغ ها و اوضاع نابه سامان . در حالی که در مالزی دیدن مسایل مشابه ای از این دست بیشتر دیدگاه انتقادی مرا برمی انگیخت.اما در ایران ، حس همدردی و همدلی و تاثر غلبه پیدا می کند بر هرچیز دیگری . همین است کهدر زیر سقف آسمانی دیگر کمی آرام تری و کمتر حرص می خوری و می توانی بایستی و مقاوم تر باشی. 

 نمی دانم در سایر کشورها چگونه است اما در کشور خودم رنج می برم  وقتی می بینم دوستم بیست روز تمام در بیمارستان میلاد با آن همه امکانات و متخصصان کارکشته ،  بیماریش تشخیص داده نمی شود و بعد دوباره دکتر و بیمارستان دیگر و بعد از دوماه بلاخره مشخص می شود تومور بدخیم مغزی دارد و به قول خودشان همین دوماه که به عدم تشخیص گذشت می توانست دوران طلایی درمان باشد.

بله مرگ و زندگی خارج از اراده ماست ، خطاهای پزشکی در تمام جهان اتفاق می افتد ولی من حق ندارم به خطای پزشکی دکتران  مالزی یا آمریکا یا فرانسه یا بورکینافاسو  اعتراض کنم اما اینجا سرزمین آبا و اجدادی من است من شهروند این کشورم ، ریشه هایم در این سرزمین است پس حق دارم فریاد بزنم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اما درد و دریغ که این حق از من گرفته شده و این است که ابرهای خشم و کینه در آسمان سرزمین من می گرید و نمی گذارد فکر کنم آسمان  همه جا یکرنگ است. 


آی برف آی برف چهره سفیدت پیدا نیست

اگر احمد شاملو از بی عشقی می نالید  ما هم چهار سال شعارمان چیزی بود معادل این - عنوان این نوشته -   در دیاری که فصل هایش همه رنگ سبزند و سرما واژه ای که با کولرهای گازی تلق تلق کنان وارد مرزهایش شده است.

و  این روزها نمی دانم چرا این قدر با شاملو از همیشه خوش ترم.  خصوصا این واژه یاردان قلیش بدجوری به دلم چسبیده و آن صفت کبیر برای همه جلادان و آدم کشان تاریخ سرزمینم  از داریوش گرفته تا این حضرت والا شاه عباس کبیر . و چقدر این آدم هوشمند بود و خوب می توانست صفت های مشترک بین آدم ها را پیدا کند و کلمات بلااستفاده را برایشان با استفاده کند.

 چقدر بی تکرارند شاملو ها و دولت آبادی ها و فروغ هاو...... در فرهنگ رو به فراموشی ما و چقدر من دیوانه وار منتظر زاده شدن فرزندان خلف انسان هایی شجاع ، دانا و بی نظیر چون شاملو هستم که هنرشان را رسالتی می دیدند برای نجات جهان نه ابزاری حتی برای کسب نام.

روزی ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است

و هر انسان برای هر انسان برادری است

روزی که دیگر درهای خانه هاشان را نمی بندند

 قفل افسانه ایست 

و قلب برای زندگی بس است

 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

پوتین محبوب قلب ها

اینقدر که الان پوتین در بین دانش آموزان و کارمندان منطقه یک و دو و سه محبوب است رونالدو نیست

برای ما که توی این مناطق مرفه نشین زندگی نمی کنیم ولی خب به ناچار رفت و آمد داریم به آن جا ، پوتین و  مجمع گاز یعنی ترافیک و شلوغی  ، یخ زدن در سرما ، دیر رسیدن و حرص خوردن.

چقدر همه چیز زود تغیر می کند خوب خاطرم هست وقتی بچه بودیم ، برای رفتن به کلاس درس باید جمله رمز را به خاطر می داشتیم و با صدای بلند در سر صف های دراز در حالی که حلق هایمان داشت درست جلوی چشممان می آمد ، فریاد می زدیم مرگ بر آمریکا ، مرگ بر شوروی...............

چه روزگار پر از مرگ و هراسی بود

برای بچه های این دوره خوشحالم حداقل یکی از وظایفشان کاسته شده الحمداله..........


جمعه ها را دوست دارم

جمعه ها را دوست دارم. نه به خاطر این که مدارس و ادارات تعطیل است ، نه برای این که خیابان ها بی ترافیک و رام می شوند ، نه برای..............

فقط برای آرامشی  که در دل ها موج می زند . انگار دنیا در یک ملاقات کوتاه برای دیدن معشوقه ای زیبا یا شاخه گلی قشنگ یا سرزدن به لانه گنجشکی کوچک ، مکثی می کند و هیاهوی درونش را در خود فرو می برد تا مبادا خوابی آشفته شود . چقدر جمعه ها آرامند حتی اگر در تریبون های سرزمین من آتش و دود نفاق و کینه و خشم تراوش کند، بازهم جمعه زیبا خواهند ماند.

ما ساده ایم

باز هم شده صحرای کربلا و داد و فغان از جور و ظلم ظالم و بیداد و توهین که چه شده و چرا شده و که مقصر است و.............

عمو فیتیله ای ها سوژه دادند به دست یک عده معلوم الحال که بتازند به هم به بهانه ترک بودن و فارس بودن و..........

خنده دار تر پیام تلگرامی بود که به تفسیر و نمادشناسی  برنامه پرداخته بود که هتل نماد ایران است و صاحب فارس اش نماد این که قدرت دست فارس هاست و این پدر و پسر ترک نماد دو نسل مختلف که یکی کرنش می کرد و یکی مظهر هویت طلبی است  و این که هی این مهمان ها می خواهند از هتل خارج شوند نماد تمایل ترک ها به استقلال و.............

چقدر ما مردم ایران ساده ایم .از ترک یا به قول گروهی آذری ها ، کردها ، بلوچ ها ، عرب ها ، لرها و......................

برجسته شدن تفاوت های قومی و دامن زدن به این اختلافات فقط و فقط  به آ ن سیاست انگلیسی تفرقه بیانداز و حکومت کن قدرت می دهد که هرچند کهنه و نخ نما شده باز هم انسان های ساده را به دام خود می اندازد و گاه اعتراضات و فشارهایی که باید به درستی تخلیه شود و نتایج روشنی داشته باشد ، به بهترین شکل تغیر مسیر می دهد و دریچه های خروجی پیدا می کند برای سرکوب معقولانه و متمدنانه . آن هم درست در روزهایی که بحران " نفوذ" و تلاش برای بستن سوراخ و درزهای آن آغاز شده و به راحتی با درگیر کردن قومیت ها به توهین به هم می توان اذهان را به هر سوی برد و به بازی گرفت.پس زنده باد ساده لوحی 


آی کیوان ساکت ، ساکت نمان بنواز

امشب از آن شب های پر از تنهایی  و در خود خمیدن بود. شب هایی که نمی دانی تو را چه می شود  که ناگهان هم گذشته با سرعت می پرد وسط لحظه هایت و هم آینده مدام سرک می کشد به باورهایت که می خواهی لجامشان را به دست بگیری و تو نمی دانی به کدام سوی بچرخی و به دنبال چه باشی که شاید به قدر لحظه ای بتوانی بیاسایی در بر یکی و گذر کنی از دیگری و این می شود که ناگهان صدای تار زیبای کیوان ساکت ، اوج تنهایی و اضطراب ها را از تنت می شوید و  آرام آرام خواب بر چشمانت می نشیند از این غوغای سکوت و با خود می گویی هر گز ساکت نمان ای هنرمند ، بنواز تا سرشار شود لحظه ها از سرشاری نوای دلنشینت.

انقلاب کرده ام

باورتان نمی شود ولی  من انقلاب کرده ام به تنهایی و بی هیچ خونریزی و کشت و کشتاری و قرار هم نیست بعدا فرزندانم را هم بخورم . یعنی حداقل این که قول می دهم کتبا و شفاها.

امروز که 20 سپتامبر است دقیقا 15 روز است که در ایران هستم و در یک سری عملیات های انتحاری ، اسباب کشی و چیندمان در خانه جدید و  رتق و فتق امور تحصیلی و کاری و حتی آموزشی را به اتمام رساندم و از آن جایی که از 4 مهر باید بروم سرکار امروز  هم کلی خانم خانه دار شدم و یک سری وسایل برای فریز مبارک مهیا کردم که ان شااله از شرمندگی خالی بودنش در بیایم( گوشت و مرغ و ماهی که قیمتش به عرش برسد ، فریز بینوا با نان و سبزی دلخوش می شود طبعا).

این اقدامات انقلابی به شدت خسته ام کرده خصوصا با این ضوابط عجیب و غریب مملکت و این شرایط اصحاب کهفی که ما در مواجه با قیمت ها داشتیم. یعنی تورم همچنان بالاست شاید کنترلش بیشتر شده باشد اما عملا قیمت ها سرسام آور است . دلم می خواهد برگردم توی غار و بخوابم.

 اما می خواستم در مورد آخرین اقدام انقلابی بگم که همانا تغییر سرور بود که این بلوگفا شده بود آیه دق و حالا که فیس بوک هم در مملکت فقط برای از ما بهتران است نتیجه این که زدم به کار این بلوگ اسکای ، شاید ما را به آسمان رهنمون شود . آمین